آ. (حرف ) الف لَیِّنه ، مقابل همزه یا الف متحرکه ، حرف اوّل است از حروف هجا، و در حساب جُمَّل آن را به یک دارند. این حرف چون در اوّل کلمه باشد گاه به همزه ٔ مفتوحه بدل شود، چون در آفکانه ، افکانه . آفسانه ، افسانه : (۱) مسعودسعد. مسعودسعد. سنائی . سیف اسفرنگ . حافظ. ابوالعباس . منوچهری . منوچهری . اسدی . اسدی . عمید لوبکی . منوچهری . معزی . سعدی . فرخی . فردوسی . فردوسی . (ویس و رامین ). اسدی . شمسی (یوسف و زلیخا). سنائی . سنائی . نظامی . نظامی . رودکی . ناصرخسرو. منوچهری . منوچهری . سنائی . انوری . مولوی . مولوی . مولوی . مولوی . انوری . انوری . فردوسی . فرخی . منوچهری . منوچهری . مولوی . سعدی . حافظ. # # # معروفی . فردوسی . اسدی . سنائی . فردوسی . سنائی . انوری . انوری . انوری . نظامی . نظامی . نظامی . نظامی . امیرخسرو دهلوی . حافظ. سنائی . نظامی . فردوسی . فرخی . ناصرخسرو. عمادی شهریاری . حنظله ٔ بادغیسی . سوزنی . فردوسی . سعدی . ابوالفرج رونی . سوزنی . حافظ. ؟ نظامی . کمال اصفهانی . شرف شفروه . خاقانی . سنائی . (بوستان ). مجد همگر. اورمزدی . فردوسی . (ویس و رامین ). ناصرخسرو. سنائی . (مثنوی ولدنامه ). پوربهای جامی . عسجدی . ناصرخسرو. نظامی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . (منسوب بخیام ). سعدی . حافظ. فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . سنائی . مسعودسعد. سوزنی . (از المعجم ). رودکی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . سوزنی . سوزنی . ؟ (از فرهنگ اسدی ). ؟ (از المعجم ). ؟ (از المعجم ). حافظ. حافظ. محتشم . ؟ دقیقی . منجیک . فردوسی . سعدی . حافظ. حافظ. شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی ). فرخی . منوچهری . سنائی . سنائی . عطار. سعدی (بوستان ). (ویس و رامین ). اورمزدی . فرخی . منوچهری . عطار. عطار (الهی نامه ). سنائی . رودکی . ابوشکور. رودکی . رودکی . ابوالمؤید. دقیقی . فردوسی . فرخی . اسدی . رودکی . فرخی . خاقانی . فردوسی . حافظ. فردوسی . سعدی . حافظ. ؟ ؟ فردوسی . حافظ. خاقانی . عطار (اسرارنامه ). حافظ. منوچهری . منوچهری . سنائی . انوری . رودکی . رودکی . رودکی . رودکی . شاکر بخاری . ابوالمؤید. دقیقی . دقیقی . دقیقی . دقیقی . آغجی شاعر (از المعجم ). فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . فردوسی . ابوالعباس . شمسی (یوسف و زلیخا).
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند.
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله .
ترکیب من افکانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل .
بپیش خلق شب و روز بر مناقب تست
مدار قصّه و تاریخ و آفسانه ٔ من .
ده روزه مهر گردون افسانه ای است افسون
نیکی بجای یاران فرصت شماریارا (۲) .
و گاه از اوّل کلمه افتد و معنی کلمه بر جای باشد، چون لاله در آلاله ، و درخش در آدرخش ، و فکانه در آفکانه (۳) :
ساده دل کودکا مترس اکنون
نز یک آسیب خر فکانه کند.
چون دواتی بسدین است خراسانی وار
بازکرده سر او لاله به طرف چمنا.
بسمن زار درون لاله ٔ نعمان بشنار
چون دواتی بسدین است خراسانی وار.
خصمت بود به جنگ خف و تیرت آدرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
به پیش اندرآمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
تبدیل «آ» به همزه ٔ مفتوحه و همچنین حذف آن از اول کلمه سماعی است و قیاس را در آن راهی نیست و الف لینه ٔ کلمه ٔآمن عربی را فارسی زبانان گاهی به «ای » بدل کنند و ایمن گویند :
هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن
ایمن است از موج دریا هرکه در بوزی نشست .
نوروز روزگار نشاط است و ایمنی
پوشیده ابر دشت به دیبای ارمنی .
زیرا که او به سیرت و خلق فریشته است
ایمن بود فریشته از کید اهرمن .
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست .
و الف «ان »، علامت جمع، چون عقب کلمه ٔ مختوم به ألف درآید میان دو الف یائی درآرند آسانی تلفظ را، چون در شمایان و مایان :
قوم راگفتم چونید شمایان به نبید
همه گفتند صواب است صواب است صواب .
گفت فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت . (تاریخ بیهقی ). شمایان رااز این اخبار تفصیلی دارم . (تاریخ بیهقی ).
الف لینه در میان کلمه نیز چنانکه در اول آن ، گاه به فتحه بدل شود، چون آشمیدن بجای آشامیدن و آرمیدن بجای آرامیدن (۴) و خوابنیدن بجای خوابانیدن و پردختن بجای پرداختن (۵) :
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید.
از آن بدکنش دیو روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین .
بروز از هیچ گونه نارمیدی
چو گور و آهو از مردم رمیدی .
دل از دیدنم پاک پردخت کن .
(۶)
بگفت این سراسر یهودا نوشت
چو پردخته شد نامه را درنوشت .
(۷)
زبیده بر عباسه حسد بردی ازبهر آنکه خلیفه مادام با وی آرمیدی . (تاریخ برامکه ).
از آن پس درِ خوابگه سخت کن
آنجا که سمند تو سم نماید
آدم علم خویش خوابنیده .
اینک از اقبال تو پردخته شد آن خدمتی
کاندکش الفاظ و بسیارش معانی آمده ست .
خوشدل شد و آرمیدبا او
هم خورد و هم آشمید با او.
بر مهد عروس خوابنیده
خوابش بربود و بست دیده .
و گاه بدل فتحه آید چون کهکان (افزاری کندن کوه را) در کهکن که الف بدل فتحه ٔ کاف دوم در کهکن است ، و ماهار در مهار که الف بدل فتحه ٔ میم است و فراهنگ در فرهنگ به معنی کاریز، که الف بجای فتحه ٔ راء است :
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
در این صندوق ساعت عمرها زین دهر بی رحمت
چو ماهارند بر اشتر بدین گردنده پنگانها.
و در استعمال فارسی الف وسطرا در مثل خزانه و کتاب و رکاب و عتاب و مکاس و حجاب و ادبار بدل به یاء کنند و خزینه و کتیب و رکیب و عتیب و مکیس و حجیب و ادبیر گویند. و در کلمات عربی مستعمل در فارسی گاه الف لیّنه جانشین یاء آخر کلمه گردد چون تمنا، تقاضا، تماشا، تولاّ ، که در اصل عربی تمنی ، تقاضی ، تماشی و تولّی است :
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود.
گوئی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وام خواهی نبود کو به تقاضا نشود.
و الف در کلمه ٔ تاغ به معنی غضا گاه به واو بدل شود و توغ گویند. و الف آخری که در عربی به صورت یاء نوشته میشود، چون موسی و عیسی و معنی و دعوی و لیلی در مواردی که اقتضای حرکت کند به یاء بدل گردد: موسی عمران ، عیسی مریم ، معنی لطیف ، دعوی باطل ، لیلی و مجنون :
ازبرای رغم من گوئی از این میدان حسن
عیسی مریم برفت و موسی عمران بماند.
به حق دم پاک عیسی مریم
به حق کف دست موسی عمران .
چون که بی رنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.
دعوی پیغمبری بااین گروه
همچنان باشد که دل جستن ز کوه .
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کآتش زده ست اندر هوس .
چون به بی رنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی .
و گاه در غیر این مورد نیز الف متطرّفه خواه مقصوره و خواه ممدوده تبدیل به یاء مُماله شود و موسی و عیسی و اِنشی و اِجْری را با آری و مانی و فربی قافیه کنند چنانکه در قصاید منوچهری و انوری و ظهیر فاریابی . و الف ممدوده در جمع تکسیر مانند علماء، حکماء، اعداء، اعضاء، احشاء. و نیز الف ممدوده در آخر اسماء و صفات چون بیضاء، حمراء، صفراء، سوداء، ضیاء، بهاء، دعاء، صحراء، ریاء، انشاء، استقراء، در فارسی غالباً بدل بألف مقصوره شود و علما، حکما، اعدا، اعضا، احشا، بیضا، حمرا، صفرا، سودا، ضیا، بها، دعا، صحرا، ریا، انشا و استقرا گویند :
عالمی از کبریائی سربسر
گرچه عالم سربسر کبر و ریاست .
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گنبد خضراست .
و در الف و تاء آخر وزن مفاعله چون از ناقص واوی یا یائی و یا مهموزاللام باشد در استعمال فارسی گاه بهمان الف تنها اکتفا کنند و بجای مداراهٔ ومعاداهٔ و محاباهٔ و مداواهٔ و مماشاهٔ و مواساهٔ و مباراهٔ و مفاجاهٔ و محاکاهٔ؛ مدارا، معادا، محابا، مداوا، مماشا، مواسا، مبارا، مفاجا و محاکا گویند :
مدارا، خرد را برادر بود
خرد بر سر دانش افسر بود.
اندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از آن دل بفتد بر جگر آید.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگرصحبت دیرینه معادا نشود.
به مدارادل تو نرم کنم وآخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
گر دم خلع و مبارا میرود
بد مبین ذکر بخارا میرود.
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود
درد ما نیک نگردد بمداوای حکیم .
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
الف لیّنه در سر برخی اسماء و افعال افاده ٔ سلب گونه ای در معنی اسم و فعل کند، چون «آ» در آهو و آسغده . چه «هو» به معنی خوب است و آهو به معنی ناخوب ، و«سغده »سوخته و آسغده به معنی ناسوخته و یا نیم سوخته : (۸)
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
دگر گفت بد چیست بر پادشا
کزو تیره گردد دل پارسا
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهوست چار.
سفر نیست آهو که والاگهر
چو بیند جهان بیش گیرد هنر.
هرچه زایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سربسر آهوست .
الف لینه در میان کلمه ٔ مکرّر گاه افاده ٔ معنی کثرت و بسیاری کند، مانند رنگارنگ ، گوناگون ، مولامول ، خنداخند، فوزافوز، پیچاپیچ ، چکاچاک ، دمادم ، چاکاچاک ، دهاده ، گیراگیر، مرگامرگی ، دورادور، پیاپی ، نوشانوش ، زهازه ، زودازود، ترنگاترنگ ، هایاهای ، هویاهوی و هیناهین :
به شادی یکی انجمن برشکفت
شهنشاه عالم زهازه گرفت .
تا بدانی که وقت پیچاپیچ
هیچکس را کسی نباشد هیچ .
فلک از مجلس انس تو پر از هویاهوی
عالم از گریه ٔ خصم تو پر از هایاهای .
بکند رخنه نظم حال مرا
در چنان گیر و دار و هیناهین .
دفع چشم بدی جهانی را
همچنان نرم نرم و خنداخند.
ترنگاترنگ درخشنده تیغ
بمه درقها را برآورده میغ.
در هم آمیختیم خنداخند
من و چون من فسانه گویی چند.
سخن گرچه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش بِه ْ بود.
شه بگرمی سیاستم فرمود
در هلاکم مکوش زودازود.
ز پیچاپیچ آن شب گر دهم شرح
دو زلفش را دو رخ دادن توان طرح .
شراب خانگی از بیم محتسب خوردن
بروی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش .
و گاه ترتیب و توالی را رساند چنانکه در یکایک ، و گاه اتصال را چونانکه در دستادست (بمعنی نقد در مقابل نسیه ) و دوشادوش و گوشاگوش :
ستد و داد جز به دستادست
داوری باشد و زیان و شکست .
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش .
و در راستاراست و برابر و رمارم و لبالب نشانه ٔ برابری باشد :
مرا دخل و خورد ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی .
شیرانه چو بر شیران او تیغ برآهیخت
باشند بچشمش همه با گور رمارم .
او دادمرا بر رمه شبانی
زین میبردم با رمه رمارم .
تخم خرفه و تخم گشنیز و بیخ خطمی راستاراست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
در عرصه گه غمت شمرده
شیطان و ملائکه رمارم .
بموسم گندم درو، از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان ). و در سرازیر و سراشیب و سرابالا مراد سوی و جهت است . و در رویاروی مفهوم مقابله و مواجهه دارد، یعنی روی مواجه روی :
یا بزرگی و عز و نعمت وجاه
یا چو مردانْت مرگ رویاروی .
و در مثل نصفانصف و نیمانیم مقصود حدّاقل و دست کم است :
نه راستی و درستی هر مثل که زدند
اگر نه جمله دروغ است هست نیمانیم .
و گاه بجای واو عاطفه باشد، مانند تکاپوی و کمابیش و زناشویی و هایاهوی و هیاهوی و گفتاگوی ، به معنی تک و پوی ، کم و بیش ، زنی و شویی ، های و هوی ، هی و هوی ، گفت و گوی .
و در سراسر و سراپای به معنی کلمه ٔ «تا» است ، یعنی سرتاسر و سرتاپای :
سراسر ببندید دست هوا
هوا را مدارید فرمان روا.
بخدا و بسراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ٔ دشنامم نیست .
وگاهی معنی «اندر» و «در» دهد که گاه ضرب عددی در عدد دیگر آرند در کلام ، و گویند دو در سه شش شود، یا قالی شش متر است ذرع اندر ذرع :
بید را سایه ای است میلامیل
جوی را دیده ای است مالامال .
و گاه معنی شدّت و غایت و نهایت دهد، مانند گرما گرم یعنی در شدت گرمی و فاشافاش یعنی در نهایت فاشی . و به معنی همه و کل ّ و تمام نیز باشد چون سالاسال :
نیکخواهان ترا سالاسال
همه روز است بدیدار تو عید.
و در باداباد معنی تواند بود دهد :
شراب و عیش نهان چیست ؟ کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد.
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم .
و در پیشاپیش و پیشادست (بمعنی سلم )، و دورادوربرای زینت است ، چه پیش پیش و پیش دست و دور دور نیز همان معنی را دهد.
و نیز برای تحذیر آید، چون در بردابرد :
گیتی و آسمان گیتی گرد
بر در تو زنند بردابرد.
نصیب خانه ٔ خصم تو باد بُردابُرد
ز سیل موکب جاه تو باد بَردابَرد.
الف لینه را گاه در مفرد غایب مضارع پیش از حرف آخر درآرند آفرین و نفرین و آرزوهای دیگر را : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجای است باقی داراد. (تاریخ بیهقی ). و او واپس مینگریست تا مگر مصطفی علیه السلام رحمت کناد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ). (۹) و گاه الف دعا قبل از حرف آخر متکلم وحده و فعل مضارع درآید، چنانکه در بادام و میرام و مبینام : فدیتک ، یعنی در عوض تو بادام . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
گرد سر و پای تو چو پروانه دوانم
بوسی بده ای شمع که در پای تو میرام .
چتر ظفرت نهان مبینام
بی رایت تو جهان مبینام
مأوی گه جیفه ٔ حسودت
جز سینه ٔ کرکسان مبینام .
و سنائی در کلمه ٔ ترّهات جمع ترّهه ، الفی در میان افزوده و ترّاهات گفته است (۱۰) فقط برای حفظ وزن . و اینگونه توسعات مخصوص سران ادب است و درخور قیاس نیست :
خاص در بند لذت شهوات
عام در بند هزل و تراهات .
الف لینه چون به آخر کلمات آید در مفرد امر افاده ٔ فاعلیت کند و در آن حال کلمه در حکم اسم فاعل یا وصف فاعلی باشد، چون بینا و دانا و سنبا (۱۱) و گویا و گیرا که به معنی بیننده و داننده و سنبنده و گوینده و گیرنده است ،و چون زیبا و شکیبا و گندا (۱۲) و توانا یعنی متصف بزیب و شکیب و گند و توان ، و همین الف بقرینه ٔ کلام برای مبالغه ٔ معنی فاعلی نیز آید چنانکه در ترجمه اِنّه ُ سمیعٌ علیم ، گوییم او تعالی شنوا و داناست ، یعنی شنونده و داننده است بکمال .
و در «فریبا» کلمه را صورت صفت مفعولی بخشد. و این که بعضی گویند مجد همگر بغلط در شعر خود فریبا را معنی فریفته داده ، سهویست . چه سعدی نیز کلمه را به همین معنی آورده است :
ولیکن بدین صورت دلپذیر
فریبا مشوسیرت خوب گیر.
هم حور بهشت ناشکیبا از تست
هم جادو هم پری فریبا از تست
خوبان جهان بجامه نیکو گردند
آن خوب تویی که جامه زیبا از تست .
یارب مرا بعشق شکیبا کن
یا عاشقی بمرد شکیبا ده .
چنین است آیین چرخ روان
توانا به هر کار و ما ناتوان .
کسی را در غریبی دل شکیباست
که در خانه نباشد کار او راست .
جواب آورند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی ، و عذر رفتن بتعجیل سخت زیبا بازنموده . (تاریخ بیهقی ).
تواناست بر دانش خویش دانا
نه داناست آنکو تواناست بر زر.
هرچند طعام خوشتر ثفل وی گنداتر. (کیمیای سعادت ). و گنداتر و رسواتر از آن چیزی که وی همیشه در باطن خویش دارد چیست ؟ (کیمیای سعادت ). سلطان از عشق او چنان گشت که یک ساعت شکیبا نتوانست بود. (نوروزنامه ).
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
وعظ گفتی همیشه بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر.
نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست . (گلستان ).
گنداو تیز همچو پیاز و تُرُش چو دوغ .
و الف آخر «گردا» از قبیل الف جویا و دانا نیست بلکه مخفف گردان است :
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
بنگر بچشم خاطر و چشم سر
ترکیب خویش و گنبد گردا را.
و گردا در کلمه ٔ مرکب «منش گردا» مخفف گردیده یا گردانیده باشد، و گاه برای لیاقت و سزاواری آید مانند خوانا و پذیرا: خطی خوانا (هر چند ظاهراً قدما کلمه ٔ خوانا را بدین معنی استعمال نکرده اند) :
پذیرا سخن بود و شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر.
و «آ» (-ا) در کلمات بنما و ببخشا و بازآ و نظائر آن ، مخفف «آی » (-ای ) است :
خدایا ببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
کسی کو ندیده بجز کام و ناز
برو بر ببخشای روز نیاز.
ببخشای بر من ، یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ.
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اﷲاکبر است .
ایا پر لعل کرده جام زرین
ببخشا بر کسی کش زر نباشد.
و در آخر امر و نهی معنی تنبیه و تحذیر دهد :
مبادا که تنها بود نامجوی
بویژه که دارد سوی جنگ روی .
مبادا که بهمن شود تاجدار
بخواهد ز ما کین اسفندیار.
مبادا که در دهر دیر ایستی
مصیبت بود پیری و نیستی .
مبادا که گستاخ باشی بدهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
در این ره گرم رو میباش لیک از روی نادانی
نگر مندیشیا هرگز که این ره را کران بینی .
و نیز در آخر مضارع به معنی دعا و نفرین و خواهشهای دیگر آید :
هر چند بلای می بشویی ما را
کس مشنودا آنچه تو گوئی ما را.
سرمه ٔ چشم بزرگان باد خاک پای تو
وز بزرگان هیچکس منشیندا بر جای تو.
منشیندا از نیکوان جز تو کسی بر جای تو
کم بیندا جز من کسی آن روی شهرآرای تو.
و گاه این الف دعا و خواهش را با الف دعا و یائی که پیش از حرف آخر مضارع می آید جمع کنند در یک کلمه ، چنانکه در مبادا و بادا :
بادا رخ عدوی تو همچون بهی دژم
روی تو باد همچو گل از شادی وبهی .
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین .
همه انجمن خواندند آفرین
که آباد بادا بدادت زمین .
بمنذر بگوید که ای سرفراز
جهان را به نام تو بادا نیاز.
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست
ز قیصر پدر مادر و شیرنام
که پاینده بادا بدو نام و کام .
بدو گفت موبد بجان و سرت
که جاوید بادا سر و افسرت .
شنیدم همه هرچه گفتی بمهر
که از جان تو شادبادا سپهر.
ورا نام شاپور کردم ز مهر
که از بخت او شاد بادا سپهر.
(۱۳)
بنام ایزد احسنت و خه نکو خلفی
ز چشم بد مرسادا بدولت تو گزند.
همیشه تا بسه قسمت بود مه روزه
بهر سه قسمت از ایزد کرامتی دیگر
غریق رحمت بادی بقسمت اول
دوم ز مغفرت جرم بر سرت مغفر
چو از عذاب سقر بنده خواهد آزادی
بقسمت سوم آزاد بادیا ز سقر.
و الف ِ گوییا و گویا که مخفّف آن است و الف پنداریا ظاهراً برای زینت باشد، چه از لفظ گویی و پنداری مُجرّد هم معنی گمان و تردید دانسته شود و در لفظ گوییا و گویا وپنداریا معنی زائدی نیست :
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس .
رشح شبنم بر گیا پنداریا
بر لب خضر آب حیوان میچکد.
گوییا با شیر خوردم عشق تو
کز تنم بی جان نمیگردد جدا.
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل درکار داور میکنند.
صاحب دیوان ما گویا نمیداند حساب
کاندر این طغرا نشان حسبهٔﷲ نیست .
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کآشوب در تمامی ذرات عالم است .
فریاد بسی کردم و فریادرسی نیست
گویا که در این گنبد فیروزه کسی نیست .
و الف ِ ندانما در این مصرع قاآنی :
ندانما ز کودکی شکوفه از چه پیر شد.
و نظائر آن اگر آمده باشد برای حفظ وزن است و بس و چیزی بر معنی نمی افزاید. به آخر کلمه ٔ گفت نیز گاهی الف افزایند و آن ظاهراً ضمیر مفرد غائب است :
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت ازبند رسته شد.
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام .
بگفتا فروغی است این ایزدی
بپرسید باید اگر بخردی .
بگفتا من گِلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گُل نشستم .
گفتا برون شدی بتماشای ماه نو
از طاق ابروان منت شرم باد و رو.
گفتم غم تو دارم ، گفتاغمت سرآید
گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید.
(۱۴)
الف لیّنه در آخر صفت گاهی دلالت بر بسیاری و تکثیر و تفخیم و تعجب کند، چون اندکا و نیکا و بدا و خوشا و خرّما :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندر و مجلس به بانگ ولوله .
بزرگوارا کاری که آمد از پدرت
بدولت پدر تو نبود هیچ پدر.
نیک و بد این عالم پیش و پس کار او
زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری .
گفت نیکا گرده ها که آن گرده های جو بود و آن کس را که بوی خرسند باشد و از وی سیر گردد که وی نان منست و نان پیغمبران دیگر. (نوروزنامه ).
شکل دندان و سر زلف تو زودا که برو
سین و نون و الف و یا همه تاوان آرند.
زیر و زبر عالم بهر طلب است ارنی
تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی .
مشکلا کاری که افتادت چه سود
کار سخت و نیست استادت چه سود.
خوشا وقت شوریدگان غمش
اگر زخم بینند و گر مرهمش .
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین .
و گاه درآخر صفت و موصوف هر دو الف کثرت و تعجّب و تعظیم آرند :
گفتم نایَمْت نیز هرگز پیرامنا
بیهده گفتم من این ، بیهده گویا منا.
بزرگوارا شاهنشها که خسروماست
بخوی خوب و به نام ستوده و اورنگ .
همایونا کف دستا که آن دستست و آن بازو
که هم ابواب ارزاق است و هم آیات رزاقش .
بزرگا مردا که دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فروتواند شکست . (تاریخ بیهقی ). پس گفت [ مادر حسنک ] بزرگا مردا که این پسرم بود که پادشاهی چون محموداین جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان . (تاریخ بیهقی ). گفت بزرگا شفیعا که تو آوردی و عزیز خواهشی که تراست . (نوروزنامه ).
ز آدم حرص میراث است ما را
درازا محنتا وآشفته کارا.
اگر آن دم (۱۵) نیاموزی تو گفتار
درازا منزلا و مشکلا کار.
و گاه این الف را تنها به آخر موصوف افزایند: با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم ، حق به دست خوارزمشاه است . (تاریخ بیهقی ).
ساده دل مردا که دل بر وعده ٔ مستان نهاد.
و اما الفی که در نظم و نثر به آخر کلمه ٔ بس افزایند برای تأکید کثرت است . و این الف را گاهی تنها بهمان کلمه ٔ بس افزایند :
بسا شکسته بیابان که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود.
بسا جای کاشانه و بادغرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
و گاهی به آخر موصوف یا معدود آن نیز مزید کنند :
بسا مرد بخیلا که می بخورد
کریمی بجهان در پراکنید.
بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
و بس کس است که سیری نیاید از ملکش .
خماردار همه ساله با کیاربود
بسا سرا که جدا کرد در زمانه خمار.
بسا روزگارا که بر کوه و دشت
گذشته ست و بسیار خواهد گذشت .
بسا تنا که فرستد دمادم اندر پس
سنان نیزه ٔ او از وجود سوی عدم .
بسا زورمندا که افتاده سخت
بس افتاده را یاوری کرده بخت .
و گاهی تنها به آخر موصوف یا معدود یا متعلقی دیگر افزایند :
و بس کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
بس بناگوش چو سیما که سیه شد چو شبه
آن ِ تو نیز شود صبر کن ای جان جهان .
الف لیّنه در آخر صفت به معنی یاء مصدری هم آید و صفت را در چنین مورد بدل به اسم مصدر کند، چون درازا و پهنا و ژرفا و ستبرا و فراخا و باریکا و گرما و تاریکا. (نا نیز در آخر صفت افاده ٔ همین معنی کند، مانند درازنا و فراخ نا و تنگنا و تیزنا و ستبرنا و ژرف نا). و گاه درآخر کلمه ای که خود بیاء مصدری ختم شده است بدل یاء تنکیر آید سهولت ادا را :
بدا سلطانیا کو را بود رنج دل آشوبی
خوشا درویشیا کو را بود گنج تن آسانی .
الف لیّنه در آخر اسمها و صفتها گاه معنی ندا و خطاب دهد، چون دلا و جانا و پسرا و شها و بزرگا و مخدوما و قبله گاها (۱۶) و «ا»ی ِ ندا چون در آخر کلماتی مانند خدا درآید کلمه به صورت اصلی و تمام خود بازگردد :
خدایاببخشا گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.
بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و ازدور خدایا میکرد.
و گاه معنی تأسف و تحسر و توجّع وندبه و استغاثه را تأکید کند، چنانکه در زبان عرب نیز «ا» و «اه » در کلمات وامحمدا و واویلا و وااسلاما و وامحمداه و واویلاه و وااسلاماه و نظایر آن همین معنی بخشد :
دریغا تهی از تو ایران زمین
همه زار و بیمار و اندوهگین
دریغا که بدخواه دلشاد گشت
دریغا که رنجم همه باد گشت .
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست .
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. (۱۷)
دردا و حسرتا که مرا دور روزگار
بی آلت و سلاح بزدراه کاروان .
دردا و دریغا که در این خورد و نشست
خاکی است مرا در کف و بادی است بدست .
و الف ندبه را گاه بقرینه حذف کنند :
بزاری همی گفت پس پیلتن
که شاهادلیرا سر انجمن
کیا کی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
یعنی سر انجمنا.
و در آخر نامهای خاص برای تفخیم و تعظیم آید، مانند عمادا و جلالا و محمودا و احمدا و صدرا و صائبا. (۱۸) و الف مسیحا جزء کلمه است ، چه اصل آن به عبری «ماشیاه » است به معنی مسح شده و مدهون :
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد.
و در آخر بعض اسمها بجای تنوین نصب عربی باشد :
خاقان اعظم کز شرف آمد سلاطین را کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته .
گذشت آن نوبت قولا ثقیلا
تو بر در باش اکنون جبرئیلا.
من و انکار شراب ؟ این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد.
و در بعض موارد از کلمه ٔ حقّا و ربّا معنی قسم مستفاد میشود :
چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت
کاری که تو اندیشی از کژّی و همواری
نیکوتر آن باشد باﷲ که تو اندیشی
آسان تر آن باشد حقا که تو پنداری .
ور خواجه ٔ اعظم قدحی کمتر خواهد
حقا که مَیَش مه دهی و هم قدحش مه .
آز بی بخش تو حقا که توانگر نشود
گبر بی باد تو واﷲ که مسلمان نشود.
گویی که چو زر آری کار تو چو زر گردد
حقا که اگر جز جان وجه درمی دارم .
در آخر قافیه نیز خواه فعل باشد یا صفت یا اسم یا نوع دیگر از کلمه ، گاهی الف لیّنه افزایند، و آن تنها برای حفظ وزن شعر است نه اطلاق یا اشباع فتحه ،چه کلمات فارسی موقوفهٔالاواخر باشند، لیکن عروضیان این الف را بتقلید عرب الف اطلاق یا اشباع خوانده اند :
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن تَرْت باید کرد کارا.
به آتش درون بر مثال سمندر
همیدون به آب اندرون چون نهنگا.
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاندعلکا؟
نوبهار آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.
مکن ای روی نکو زشتی با عاشق خویش
کز نکورویان زشتی نبود فرزاما.
پیاده شود دشمن از اسب دولت
چو گردی بر اسب سعادت سَوارا
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون ازسعادت سِوارا.
خلقانْش کرده جامه ٔ زنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
اگر شب ازدر شادی است و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیف است و درد دل قویا
شبا پدید نیاید همی کرانه ٔ تو
برادر غم و تیمار من مگر توئیا
ثناء حرّان نیکو بسر توانم برد
هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
نهادند آنگه بخوردن سرا
که هم دار بد پیش و هم منبرا.
مرا کاش هرگز نپروردیا
چو پرورده بودی نیازردیا.
بگیتی نبودش کسی دشمنا
جز اندر نهان ریمن اهریمنا.
سیامک بیامد برهنه تنا
برآویخت با پور اهریمنا.
بفر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
که تنگ و آذرم دارذ وَ مرد بذسلب است
پسرْش باز فضول است و مرد وسواسا.
کسی را که ایزد بیارایدا
چه سازی که حسنش بیفزایدا.
الف لیّنه در این شعر فردوسی از زبان کردیه خواهر بهرام چوبینه در کلمه ٔ سرا افاده ٔ ضمیر غایب «ش » کند :
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زآنگه که بابم بمرد
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
و در این شعر اورمزدی در کلمه ٔ پیرامنا معنی ظرفیت (به ، در)، و در کلمه ٔ منا معنی «که هستم » دهد :
گفتم نایَمْت نیز هرگز پیرامنا (بپیرامن )
بیهده گفتم من این بیهده گویا منا (که منم )
ما را گفتی میای بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته ست عشق و ترا دامنا.
و در کلمه ٔ آشکارا چنین می نماید که جزء کلمه است و آشکارا صورتی است از آشکار،چه در نظم و نثر و حتی در محاورات عامّه هر دو کلمه بیک معنی متداول و شایع است . و در مانا و همانا نیزظاهراً «ا» جزء کلمه باشد، چه مانا مخفف همانا بنظرمی آید، و همانا از خماناپنداری و گمان بری است ، و تخمین که در عربی حدس و گمان آمده معرب این کلمه است .
آ
آ. (حرف ) الف لَیِّنه ، مقابل همزه یا الف متحرکه ، حرف اوّل است از حروف هجا، و در حساب جُمَّل آن را به یک دارند. این حرف چون در اوّل کلمه باشد گاه به همزه ٔ مفتوحه بدل شود، چون در آفکانه ، افکانه . آفسانه ، افسانه : (۱)
شکم حادثات آبستن
از نهیب تو آفکانه کند.