آفتاب

ی

ی

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

یاء. (اِ) نام حرف آخر الفبای فارسی و عربی .
- از الف تا یاء ؛ از اول تا آخر (۱) . رجوع به ی » و «یا» شود.



یاء. (ع اِ) آنچه بماند از شیر در پستان گوسفند. (مهذب الاسماء). شیر باقی مانده در پستان زن . (ناظم الاطباء) (۱) . باقی شیر در پستان . ج ، یاآت . و نسبت بدان یائی و یاوی و یوی باشد. (تاج العروس ).



یاء. (اِ) گوشه ٔ کمان . (تتمه ٔ برهان ) (ناظم الاطباء).



یائس . [ ءِ ] (ع ص ) ناامید. نومید. (منتهی الارب ). || زن عقیم و نازا. (از اقرب الموارد).



یائسهٔ. [ ءِ س َ ] (ع ص ) در تداول ، مؤنث یائس . لیکن در عربی صفت «یائس » است بدون تاء مانند حائض . زن عقیم و نازا. زنی که بواسطه ٔ کهولت حائض نشود. ج ، یائسات .



یائسگی . [ ءِ س َ / س ِ ] (حامص ) حالت و چگونگی یائسه بودن . رجوع به ماده ٔ بعد شود.



یائی . [ ئی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به یاء حرف آخر حروف هجاء.
- اجوف یائی یا معتل یائی ؛ مقابل اجوف واوی . فعلی که عین الفعل آن یاء باشد.
- ناقص یائی ؛ فعلی که لام الفعل آن یاء بود چون رمی [ رَ م َ ی َ ] . مقابل ناقص واوی .
|| جهانگیری به استناد بیت زیر از منوچهری :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم یائی .

یائیر. [ ] (اِخ ) پدر استار یا استور یا اسنور مادر بهمن پسر اسفندیار است . (مجمل التواریخ والقصص ص 30 و حاشیه ٔ آن از تاریخ طبری ص 688). و در تاریخ ایران باستان آمده است : پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبایی سرآمددختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت به پایتخت آورده به دست خواجه سرائی هی جای (۱) نام...



یائیر. (اِخ ) صاحب کتاب قاموس گوید: یائیر به معنی کسی که خداونداو را منور کرده است . 1 - پهلوانی که در ایام موسی بوده پدرش از سبط یهودا و مادرش از سبط منسی خوانده شده است . (اول تواریخ ایام 2:21 و 22) و در «سفر اعداد 32:41» پسر منسی خوانده شده است و...



یائیه . [ ئی ی َ ] (ع ص نسبی ) منسوب به یاء. مؤنث یائی . || قصیده یا قطعه ای را که قوافی آن به حرف «ی » ختم شود اصطلاحاً یائیه گویند چنانکه مختوم به حرف «دال » را دالیه و «راء» را رائیه . ازیائیه های مشهور در عربی یائیه ٔ ابن الفارض است که سیوطی آن را شرح کرده و برق الوامض فی شرح یائیهٔ ابن الفارض نامیده است . رجوع به کشف الظنون ج 2 ص 658 شود.



یااونده . [ دِ ] (اِخ ) (۱) پایتخت کشور آفریقایی کامرون است . 57700 تن جمعیت دارد.



یاب . (ص ) نابود و هرزه و بی ماحصل . ضایع و بکار نیامدنی . (برهان ). هرزه و بی معنی . (آنندراج ). نابود و هرزه و بی معنی . (جهانگیری ). نابودو ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز وبی ثمر و بی حاصل و بی سود. (ناظم الاطباء) :
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد و یاب .

ناصرخسرو.
جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم
جزبه مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب .



یاب . (نف مرخم ) پیداکننده . یابنده . (برهان ). یابنده . (جهانگیری ) (آنندراج ). یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود. و راهیاب پیدا کننده ٔ راه . و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند. (از ناظم الاطباء). یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشه ٔ مضارع فعل ) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب ، صفت فاعلی (= یابنده ) و صفت مفعولی (= یافت ) سازد....



یابا. (ص ) یابنده . (ناظم الاطباء).



یابان . (اِ) دشت و بیابان و صحرا. || موضع شهر. (ناظم الاطباء).



یابان . (اِخ ) صاحب صبح الاعشی ذیل «انساب عجم » آرد که رومیان از نسل بنی کتیم بن یونان اند و او یابان بن یافث بن نوح است . (صبح الاعشی ج 1 ص 367). و رجوع به یاوان و یونان شود.



یابان .(اِخ ) صورت عربی کلمه ٔ ژاپن است . رجوع به همین لغت نامه و ضمیمه ٔ معجم البلدان (منجم العمران ) ص 346 شود.



یاباندن . [ دَ ](مص ) یابانیدن . فهمانیدن . رجوع به دریاباندن شود.



یابانی . (ص نسبی ) وحشی و دشتی . (ناظم الاطباء). بیابانی .



یابانیدن . [ دَ ](مص ) یاباندن . فهمانیدن . رجوع به دریابانیدن شود.



یابر. [ ب ِ ] (اِ) دهی و زمینی که سلاطین در وجه معیشت ارباب استحقاق و غیره دهند و به ترکی سیورغال خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) :
کمترین یابری از احسانت
ملک فغفور و قیصر و رای است .

علی شطرنجی .



یابرهٔ. [ ب ُ رَ ] (اِخ ) (۱) شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 52و 87 و 207 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود.



یابرکان . [ ] (اِخ ) از دیه های قم است . رجوع به تاریخ قم ص 118 شود.



یابری . [ ب ُ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب به یابرهٔ. رجوع به یابرهٔ شود.



یابری . [ ب ُ ری ی ] (اِخ ) ابومحمد یابری اندلسی شاعر و محدث است . رجوع به ابن عبدون شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله