آفتاب

گ

گ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

گ . (حرف ) گاف یا کاف غیرصریحه که عرب آن را قاف معقوده گوید و در یمن آن را تلفظ کنند چون فارسی زبانان . حرف بیست و ششم از الفبای فارسی است . این حرف در الفبای عربی نیست و در حساب جمل آن را = ک (بیست ) گیرند. و آواز آن میان جیم و کاف است . عبدالرشید تتوی در کتاب لغت خود گوید: مردم فارس بعض کلمات را به «گ » فارسی خوانند و اهل ماوراءالنهر به تازی چون گشاد، و خیگ و خوک واﷲ اعلم .
ابدالها:
> این حرف به چ بدل شود:
گون = چَ...



گئو. [ گ َ ءُ ] (اِ) (۱) در اوستایی بمعنی گاو است . رجوع به گاو و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص 80 شود. || محل سکنای چند عشیره یا قبیله را در قدیم گئو می نامیدند: ... شکل حکومت در این ازمنه ملوک الطوایفی است : از چند خانواده تیره ای تشکیل میشد و مسکن آن ده بود که «ویس » میگفتند، از چند تیره عشیره یا قبیله ترکیب می یافت و محل سکنای آن بلوک بود که در آن زمان «گئو» می نامیدند. (ایران باستان ص



گئوبروو. [ گ َ وَ ] (اِ) سردار کوروش (گبریاس یونانی ها) که در جنگ ایران و بابل به محل های جنوبی حمله برده بنویند را که با لشکر خود در سیپ پار بود، از آنجا براند و بی مانع وارد بابل شد و پس از آن سپاهیان ایرانی وارد شهر شدند و پادشاه بابل تسلیم گردید. (ایران باستان ج 1 ص 384). رجوع به گبریاس شود.



گئوتم . [ گ َ ءُ ت ِ م َ ] (اِخ ) گئوتمه . گئوتم . اسم یکی از دیویسنان و از رقبای زرتشت است ، جز در فقره ٔ 16 از فروردین یشت دگر در هیچ جای اوستا نه در هیچ کتب پهلوی اسمی از او برده نشده است . معنی لفظی آن معلوم نیست در سانسکریت گوتم (۱) موجود و اسم طبقه ای از سرودگویان وید است اسم مؤسس دین بودائی نیز گوتم میباشد به این مناسبت برخی از مستشرقین از آنجمله هوگ (۲) گمان کرده اند که در اوستا گئوتم همان...



گئوش . [ گ ِ ] (اِ) (۱) در اوستا چهارپایان را گویند. || (اِخ ) نام فرشته ٔ پاسبان جانداران است . رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 245 و 274 و 323 شود.



گئوش اورون . [ گ ِ او او وَ ] (اِخ ) (۱) در اوستایی لفظاً بمعنی روان چهارپایان است ودر پهلوی این نام تبدیل به گوشورون شده ، و آن فرشته ای است که پرستاری جانداران سودمند با اوست . (ایران باستان پورداود ج 1 ص 323) و رجوع به گوشورون شود.



گئومات . [ گ ِ ] (اِخ ) گوماتا. غاصب تاج و تخت هخامنشی که در زمان مسافرت کمبوجیه پسر کوروش بزرگ به مصر خود را بنام بردیا برادر پادشاه معرفی و سلطنت را غصب کرد. مرحوم پیرنیا در ایران باستان آرد: راجع به این واقعه یک سند رسمی که قسمتی از کتیبه ٔ بیستون داریوش اول میباشد در دست است و نیز نوشته های هردوت و کتزیاس که اولی شرح واقع را بتفصیل و دومی به اختصار بیان کرده ، چون کتیبه ٔ بیستون سند رسمی است و از شخصی معاصر، اول روایت هردوت...



گا. (ترکی ، حرف اضافه ) در ترکی ترجمه ٔ حرف «با» که برای الصاق و صله آید و ترجمه ٔ حرف «اِ» که حرف ربط است و در بعضی جاها افاده ٔ مفعولیت نیز میکند. (غیاث ) (آنندراج ).



گائت . [ ءِ ] (اِخ ) (۱) بندری است از ایتالیا در کنار بحرالروم ، دارای 6600 تن سکنه . محلی است که پی 19 در 1848 م . بدانجا پناه برد.



گائتانی . [ ءِ ] (اِخ ) (۱) خانواده ای رومی که پاپ بنیفاس هشتم وامرا و شاهزادگان متعدد از آن خاندان برخاسته اند.



گائل . [ ءِ ] (اِخ ) (۱) نام سلت های بریتانیای کبیر و ایرلند، که هنوز هم به زبان محلی گائلیک سخن میگویند.



گائو. [ ءُ ] (اِخ ) رئیس بحریه ٔ ایران در زمان اردشیر دوم هخامنشی و داماد تیری باذ. (ایران باستان ص 1127).



گائی کووار. [ ک ُ ] (اِخ ) (۱) عنوان مهاراجه ٔ باروده است .



گائیدر. [ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج ، در 52 هزارگزی شمال خاور کامیاران و 5 هزارگزی شمال باختر امیرآباد. کوهستانی ،سردسیر، دارای 93 تن سکنه ، کردی ، آب آن از چشمه ، محصول آنجا غلات و لبنیات ، شغل مردم زراعت و گله داری ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).



گائیدن . [ دَ ] (مص ) آرامیدن . آرمیدن . جماع کردن . (غیاث ) (آنندراج ). استنکاح . (منتهی الارب ). اعذاف . توضم . خج . خجخجهٔ. دجل . دح . زکاء. شفته . عزج . عزد. عزر. عزط. عزلبهٔ. عسد. عسل .عفج . غسل . غُسل . تغسیل . غشیان . مفاتحه . نخب . نخج . نیرجهٔ. هرج . هک . هکهکهٔ. اخفاق ؛ سخت گائیدن ، بسیار گائیدن ، گائیدن زن فراخ فرج را. اهتجان ؛ دختر نارسیده راگائیدن . تدلیص ؛ گائیدن بیرون شرم زن را. خرط؛ گائیدن جاریه را. خط؛ گائیدن زن را بجماع . دحباء جاریهٔ. گائید...



گائیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) کسی که با او مباشرت کرده باشند. || زنی که بکارت او رفته باشد. (آنندراج ).



گائین چه . [چ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. 21 هزارگزی شمال خاوری شوسه ٔ بوکان به میان دوآب واقع شده است . منطقه ای کوهستانی معتدل ، مالاریائی ، دارای 250 تن جمعیت . آب این ده از زرینه رود است ،محصول آن غلات و چغندر، توتون و حبوبات است . شغل مردم زراعت و گله داری است . صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج...



گائیوند. [ وَ ] (اِخ ) تیره ای از آسترکی هفت لنگ . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73).



گاب . (اِ) در لهجه ٔ عوام بمعنی گاو است .
- امثال :
آبم است و گابم است نوبت آسیابم است ؛ یک سر است و هزار سودا. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.



گاب گه .[ گ ُ ] (اِخ ) محلی است . ارشک ، آسور و بابل و پارس وماد و ارمنستان را تا کوه های گاب که (قفقاز) و تا ساحل دریای بزرگ (مغرب میانه ) باطاعت درآورد و سالهای بسیار در بابل سلطنت کرد. (ایران باستان ص 2595).



گاباره . [ رَ / رِ ] (اِ) غار و شکاف کوه . || (اِ مرکب ) گله ٔ گاو. (جهانگیری ) (برهان ). در گناباد، گاواره ، گله ٔ گاو و گوسفند را گویند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || (ص مرکب ) مخفف گاوباره است یعنی دوست دارنده ٔ گاو چنانکه غلام باره ، امرددوست و امردباز. (آنندراج ). و رجوع به گوباره شود.



گاباره . [ رِ ] (اِخ ) (۱) کرسی کانتون لاند، از ایالت مونت دُمارسن فرانسه ، دارای 1230 تن سکنه .



گابال . (اِخ ) مباشر انبار گندم که والار شاک به او مزارعی بخشید که بنام او موسوم گردید و بعدها حکومت گابلیئان به اسم او منسوب شده است . (ایران در زمان ساسانیان ص 6).



گابریل . [ ی ِ ] (اِخ ) اسقف هراتی که از راه بسیار دور آمده بود تا در مجمعی که آکاس در زمان سلطنت ولاش دعوت کرده بود شرکت کند و این مجمع در سلوکیه (سلوسی ) منعقد شود و فقط دوازده اسقف در آن شرکت کردندکه از آنجمله گابریل است . و سه قانون مهم در آنجا بتصویب رسید و اصول مذهبی نسطوری مذهب قطعی و منحصر عیسویان ایران شد. (ایران در زمان ساسانیان ص 206).



گابس . [ ب ِ ] (اِخ ) قلعه ٔ سَرحدی بین سغدیان و ماساژتها است . (ایران باستان ص 1724).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله