شابهاری
شابهاری . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوعثمان شدادبن معاذ الشابهاری . وی از عبدالعزیزبن الاویسی و ابراهیم الفرا روایت کرده است . (انساب سمعانی ).
شابهاری . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوعثمان شدادبن معاذ الشابهاری . وی از عبدالعزیزبن الاویسی و ابراهیم الفرا روایت کرده است . (انساب سمعانی ).
شابود. [ ب ْ وَ ] (اِ) بمعنی هاله و طوق وخرمن ماه باشد. (برهان ). مصحف شایورد است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به شابورد و شایورد شود.
شابور. (اِخ ) مصحف شابوت . رجوع به شابوت و مجمل التواریخ و القصص ص 199 شود.
شابور. (اِخ ) مصحف شاور. رجوع به شاور و تاریخ جهانگشای جوینی ج 3 ص 183، 184، 371، 378 چ قزوینی شود.
شابور. (اِخ ) به قول عمرانی جایی است در مصر. (معجم البلدان ).
شابوراک . (اِ) شابرن و فولاد معدنی و طبیعی . (۱) (ناظم الاطباء). و رجوع به شابرقان و شابرن شود.
شابوران . (اِ) شابرن و فولاد معدنی و طبیعی . (۱) (ناظم الاطباء). و رجوع به شابرقان وشابرن شود.
شابورتزه . [ ت َ زَ ] (اِخ ) از قرای مرو است و عده ای از راویان بدان منسوبند. (معجم البلدان ).
شابورتزی . [ ت َ ی / ی ی ] (ص نسبی ) نسبت به شابورتزه است که قریه ای از قرای مرو است . (انساب سمعانی ).
شابورتزی . [ ت َ ] (اِخ ) ابوهریره سالم بن احرر. شیخی از اهالی قریه ٔ شابورتزه بود. (انساب سمعانی ).
شابورخواست . [ خوا / خا] (اِخ ) شاپورخواست . رجوع به شابرخواست و شاپورخواست و تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 153 شود.
شابورد. [ ب ْ وَ ] (اِ) هاله را گویند و او را خرمن ماه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری ). مصحف شایورد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
شابورق . [ رَ ] (معرب ، اِ)فولاد معدنی . (ناظم الاطباء). رجوع به شابرقان شود.
شابورقان . [ رَ ] (معرب ، اِ) اسم حدید ذکر است که فولاد باشد. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).فولاد معدنی . (ناظم الاطباء). رجوع به شابرقان شود.
شابورگان . [ رَ ] (اِ) فولاد معدنی است . (فرهنگ جهانگیری ). رجوع به شابرقان شود. اسم فولاد است که حدید ذَکر باشد. (فهرست مخزن الادویه ). و معرب آن شابورقان است . (برهان قاطع). رجوع به شابرقان شود.
شابورن . [ رَ ] (اِ) فولاد معدنی است . (فرهنگ جهانگیری ). فولاد است که حدید ذکر باشد. (فهرست مخزن الادویه ). فولاد معدنی باشد. (برهان قاطع). رجوع به شابرقان شود.
شابوری . (اِخ ) ابوسلیمان داودبن سابورالمکی . از مجاهد و عطاء سماع کرد. ابن عیینه و داودبن عبدالرحمان از او روایت کرده اند. (انساب سمعانی از الاسماء).
شابوری . (اِخ ) عثمان بن شابور. از ابووایل شقیق بن سلمهٔ روایت کرده است . (انساب سمعانی از الاسماء).
شابوری . (اِخ ) محمدبن شعیب بن شابور النیسابوری از اهل دمشق است . عده ای از محدثان شام از وی حدیث شنیده اند. رحیم و عباس بن ولیدبن مربد و دیگران از او روایت کرده اند. (انساب سمعانی ).
شابیزج . [ زَ ] (معرب ، اِ) معرّب سابیزک و آن لفّاح است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). مردم گیاه . (ناظم الاطباء). رجوع به شابزج و شابیزک شود.
شابیزک . [ زَ ] (اِ مرکب ) مردم گیاه . (ناظم الاطباء). شابیزک یا بلادن ، آتروپا بلادنا (۱) که میوه های آن بنفش و تیره و دارای ماده ٔ سمی آتروپین (۲) است که بعنوان مخدّر بکار میرود و مهرگیاه ماندرا گورا (۳) که ماده ٔسمّی آن در ریشه های ضخیم جمع میشود و در میان تمام ملل در موضوع ریشه ٔ آن افسانه هائی شایع است و آن را سگ کن نیز میگویند. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 239).
شاپ و شوپ . [ پ ُ ] (اِ صوت ، از اتباع ) حکایت صوت آب آنگاه که چیزی چون ماهی در آن طپد :
پندارد او بهایم پندارد این بهوپم
غافل که در میانه سر گرم شاپ و شوپم ؟
شاپاپک . [ پ َ ] (اِ) گیاهی از جنس نعناع که سیسنبر نیز گویند. (ناظم الاطباء).
شاپرک . [ پ َ رَ ] (اِ مرکب ) لغتی است در شب پره .
شاپرن . [ پ ُ رَ ] (اِ) شابرن . (فرهنگ نظام ). رجوع به شابرن شود.