آفتاب

ش

ش

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ش . (حرف ) حرف شانزدهم از الفبای فارسی و سیزدهم از حروف هجای عرب و بیست و یکم از حروف ابجد و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد شانزده است و به حساب جُمَّل آن را به سیصد دارند. نام آن در فارسی و عربی شین است . در تهجی عبرانی که اصل تهجّی عربی است نام این حرف شین است که در آن زبان بمعنی دندان است و حرف مذکور بشکل دندان هم هست . (از فرهنگ نظام ). وآن را شین منقوطه و معجمه و قرشت نیز نامند. در تجوید از حروف ملفوظی زائدالسکون ، مجز...



شئابه . [ ش ِ ب َ ] (ع اِمص ) (از: ش وب ) پلیدی و آلودگی : اگرچه قمع آن شئابه ٔ حشم و نفایه ٔ خدم را حرکت و تجشم این پادشاه بزرگوار دریغ است ... اما مجرد حمیت دین ... نائره ٔ سخط آن پادشاه برافروخته است . (المضاف الی بدایعالازمان ص 37).



شآبیب . [ ش َ آ ] (ع اِ) (از: ش أب ) ج ِ شؤبوب . (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به شؤبوب شود.



شئز. [ ش َءْزْ ] (ع مص ) هم خوابگی با زن . (از ذیل اقرب الموارد). نکاح . (از متن اللغهٔ). آرمیدن با کنیزک . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). || درشت شدن جایگاه . (حاشیه ٔ المصادر زوزنی چ بینش ص 389). ستبر شدن جایگاه از سنگ و اما زمین که از گل سطبر شده است به آن ارض غلیظهٔ گویند. (از متن اللغهٔ). درشت گردیدن و بلند و سخت شدن جای و جز آن . || بی آرام شدن و ترسیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بی آرام شدن ....



شئز. [ ش َ ءِ ] (ع ص ) جای درشت سنگریزه ناک . بمعنی شأز. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).



شئس . [ ش َ ءِ ] (ع ص )جای سخت سنگریزه ناک و درشت . شئیس . ج ، شُؤُس مکان شئس و شأس ؛ جای سخت و صلب . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شئس بمعنی شأز؛ جای سخت از سنگ و جای ستبر. (از تاج العروس ). رجوع به شأز شود.



شآفهٔ. [ ش َ ف َ ] (ع مص ) به خشم آوردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغهٔ). || بیرون آمدن ریش در پای . || ریش شدن ناخن پای . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || ترس از رسیدن چشم زخم . || ترس از راه نمودن کسی را که خوش آیند نباشد دیگری را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به شأفهٔ شود.



شآم . [ ش َ ] (اِخ ) نام کشوری است . (صحاح اللغهٔ). تحریری از شام باشد. رجوع به شام شود. || (ص نسبی ) منسوب به شام که شامی نیز خوانند. (از اقرب الموارد). رجوع به شامی شود.



شآمت . [ ش َ م َ ] (ع مص ) شئامت . مأخوذ از شآمهٔ عربی به معنی بدفالی و شومی و بدیمنی و نکبت . (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس ). شومی و بدی .(فرهنگ نظام ). بدبختی . بدفالی . رجوع به شآمهٔ شود.



شآمهٔ. [ ش َ م َ ] (ع مص ) بدفال شدن بر کسان . (از ناظم الاطباء). بدفالی . و بوسیله ٔ «علی » متعدی میشود: شؤم علیهم شآمهٔ؛ بدفالی را برایشان آورد. (از اقرب الموارد).



شئمهٔ. [ ش ِءْ م َ ] (ع اِ) لغتی است در شیمه چه یاءمبدل به همزه شود. بمعنی خلق و عادت و طبیعت و بیشتر بصورت شیمه آید. (از اقرب الموارد). خوی و عادت و طبیعت . (ناظم الاطباء). ج ، شَیم . رجوع به شیمهٔ شود.



شآمی .[ ش َ می ی ] (ص نسبی ) صورتی از شامی و شأمی منسوب به شام باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به شامی شود.



شآمیهٔ. [ ش َ ی َ ] (ع ص نسبی ) مؤنث شآمی . یقال امراءهٔشآمیهٔ؛ زن شامی . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اِ) سختی گرمی آفتاب و خط و ارتفاع آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پاره ای از ابر بزرگ . || قطره . (منتهی الارب ). || بارانی است که بیک جای برسد و بیک جای نرسد. || بارانی که در آن ریزه های برف باشد. جمع در تمام معانی ، شآبیب است . (از متن اللغهٔ).



شئون . [ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شأن . رجوع به شأن شود.



شئون ذاتیه . [ ش ُ ن ِ تی ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در اصطلاح اهل تصوف اعتبار نقوش اعیان و حقایق است در ذات احدیت چون اعتبار درخت ، شاخ و برگ و ثمره ٔ آنها در هسته . و آن در حضرت احدیت ظاهر شده و بوسیله ٔ علم منفصل میگردد. (از مصطلحات الفنون بنقل از مصطلحات صوفیه ).



شئونات . [ ش ُ ] (ع اِ) ج ِ شئون و شئون جمع شأن است . رجوع به شان شود.



شئیت . [ ش َ ] (ع ص )اسب شکوخنده و آن که سم هر دو پای او از سم هر دو دست او کوچکتر باشد. (منتهی الارب ). اسب که بسیار سکندری خورد و اصمعی گوید: آن اسبی است که سم دو پای او از سم دو دست او کوتاهتر باشد. (از اقرب الموارد).



شئیس . [ ش َ ] (ع ص ) لغتی است در شأس . (از اقرب الموارد). جای سخت و سنگریزه ناک . رجوع به شَاءْز و شأس شود.



شا. (اِ) شاه . (ناظم الاطباء). مخفف شاه است . رجوع به شاه و پادشاه شود.



شا. (ترکی ، اِ) چای یعنی رودخانه . (ناظم الاطباء).



شا. (اِ) جای . جا. این معنی از زبان عبری است . (شعوری ). || نام نوعی از درختان میوه دار است . و این معنی اززبان عبری است . (شعوری ): «اصل » (موسی ) بعبرانی موشااست . مو بمعنی آب است و شا بمعنی درخت (۱) . چه موسی را کنار آب و درخت یافتند. (المعرب جوالیقی ص 302) (۲) .



شا. (ص ) مختصر شاد است که از شادی باشد. (برهان ).مختصر شادباش . (فرهنگ خطی ). || گاه در اسماء اعلام جزء مؤخر را تشکیل دهد: احمشا، محمشا، فرخشا که در اصل : احمدشاد، محمدشاد، فرخشاد آمده است .



شاء. (ع اِ) ج ِ شاهٔ. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به شاهٔ شود.



شاء. [ ش َءْ ] (ع صوت ) کلمه ٔ زجر است مقصور از شأشاء. (منتهی الارب ). کلمه ٔ زجر است . (از تاج العروس ). کلمه ای است که بدان گوسپند و خر را زجر کنند تا راه رود. (ازاقرب الموارد). و منه قولهم للبعیر: شاء لعنک اﷲ.



شائب . [ ءِ ] (ع ص ) موی سپید. (دهار): شیب شائب مبالغه است مانند لیل لائل . (منتهی الارب ). شیب شائب ؛ مبالغه است یعنی پیری بسیار و موی بسیار سپید. (ناظم الاطباء). و صاحب تاج العروس آرد: اشیب موی سپید است بر وزن وصف معایب خلقی مانند اعمی و اعرج . سپیدی موی را از عیوب شمرده اندچنانکه حسن بن ابی علی الزوزنی گفته است :
کفی الشیب عیبا ان ّ صاحبه اذا
اردت به وصفاً له قلت اشیب
و کان قیاس الاصل لوقلت...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله