آفتاب

ح

ح

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ح . (حرف ) حرف ششم است از حروف هجاء عرب پس از جیم و پیش از خاء و حرف هشتم از حروف فارسی پیش از خاء و پس از چ . و آن از حروف مصمته ٔ ملفوظهٔ ویکی از حروف ششگانه ٔ حلقیه است و آن را به حساب جُمَّل و هم حساب ترتیبی فارسی به هشت دارند و نام آن حاء است و آن را حاء حطی و حاء مهمله و حاء غیرمنقوطه نیز نامند و این حرف ، خاص زبان عرب است (۱) و ح رمز «حینئذِ» و رمز «صح » و گاه رمز «حاشیه » و نزد محدثین ، رمز تحویل از سندی به سند دیگر اس...



حا میم عین سین قاف . [ ع َ ] (اِخ ) ح . م . ع . س . ق . نام سوره ٔ 42 قرآن مجید است . سورهٔالشوری . رجوع به حمعسق شود.



حاء. (اِ) نام حرف ششم از حروف هجاء عرب .



حاء. (ع ص ) مرد صالح . مرد نیکوکار. || زن بلندآواز. زن جهوریهٔالصوت . || زن زبان دراز. زن سلیطه . || (اِخ ) نام مردی . || نام قبیله ای .



حائب . [ ءِ ] (ع ص ) گناهکار.



حائت . [ ءِ ] (ع ص )بسیار نکوهنده . بسیار ملامت کننده . لَ-وّام . عذّال .



حائج . [ ءِ ] (ع اِ) درختی است خاردار.



حائر. [ ءِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حیرت . سرگردان . سرگشته . متحیر. حیران . مرد سرگشته که بیرون شد کار نداند. || جای گرد آمدن آب . || لاغر. نزار. || مغاکی که در آن آب باران گرد آید در دشت و جز آن . || جای پست . حَیر. || بستان . ج ، حوران ، حیران . || چربش گوشت . پیه . چربو. || (اِخ ) کربلا،یا موضعی به کربلا در ساحل نهر حسینی ، شعبه ٔ فرات که روضه ٔ حسین بن علی علیهماالسلام بدانجاست . || (ص ) حائرٌ بائرٌ؛ از اتباع است ؛ ای هالک ٌ کاس...



حائر ملهم .[ ءِ رِ م َ هََ ] (اِخ ) در یمامهٔ است ، اعشی گوید:
فرکن مهراس الی مارد
فقاع منفوحهٔفالحائر.
داودبن متمم بن نویرهٔ درباره ٔ یوم ملهم گوید:
و یوم ابی جزء بملهم لم یکن
لیقطع حتی یذهب الذحل نائره
لدی جدول البئرین حتی تفجرت
علیه نحور القوم و احمرّ حائره .
ابواحمد عسکری گوید: یوم حائر؛ روزی است که اشیم بن مأوی الصعالیک از بزرگان بکربن وائل و پهلوانان ایشان بدست حاجب بن زرارهٔ کشته شد. و درباره ٔ آن گفته...



حائرهٔ. [ ءِ رَ ] (ع ص ) تأنیث حائر. گوسفند و زن که هرگز جوان نشوند. ج ، حوائر. || حائرهٔ من الحوائر؛ که در آن خیری نیست .



حائز. [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حیازت و حوز. جامع : لیکون للمزید من فضل اﷲ حائزاً و من الثواب بالقدح المعلی فائزاً. (تاریخ بیهقی ، نامه ٔ خلیفه القائم بامراﷲ).



حائش . [ ءِ ] (ع ص ) درختان انبوه . و آن را واحد نیست .



حائص . [ ءِ ] (ع ص ) ناقه ای که فحل بدو گشنی نتواند، ضیق اندام را.



حائض . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حیض . حائضهٔ. زن خون دیده . زن ناپاک . زن بی نماز.زن حیض فتاده . عارِک . دارِس . ارهون . طامث . لک دیده .



حائض شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) درس . دروس . طَمث . طهر.لک دیدن . خون دیدن . ناپاک شدن . حیض افتادن او را.





حائط. [ ءِ ] (ع اِ) دیوار. جدار :
دوستی ببرید زآن مخلص تمام
رو به حائط کرد تا نارد سلام .

(مثنوی ).
|| دیوار باغ . || کده . کنت . کند. ج ، حیطان ، حیاط. || بستان دیواربست . ج ، حوائط :
دریغ سی و سه پاره رز و دوازده ده
دریغ حائط و قصر و زمین و انهارم .

سوزنی .
|| (ص ) طعامی حائط؛ طعامی باددار. طعامی که منتفخ گردداز آن شکم . نفّاخ .



حائط. [ ءِ ] (اِخ ) ناحیه ای است به یمامهٔ.



حائف . [ ءِ ] (ع ص ) ستمگر. جائر. || مائل از راستی . ج ، حافه ، حُیّف . (ناظم الاطباء).



حائک . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حوک و حیاکت و حیاک . بافنده . جولاه . جولاهه . جولا. نسّاج . گوفشانه . پای باف . همگر. جشیر. جشیره . بافکار. || نعت فاعلی از حیک و حَیکان . آنکه خرامد. آنکه گرازان رود. آنکه گاه رفتن دوش و تن جنباند. آنکه گاه رفتن دوشها جنباند و زانوها فراخ نهد.



حائکی . [ ءِ ] (حامص ) بافندگی . جولاهی . بافکاری . پایبافی . گوفشانی . همگری .



حائل . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از حول و حیل . || متغیراللون . || شتربچه ٔ ماده همینکه از شکم مادر آماده برآمده باشد، و نر را سقب گویند. || خرمابن که سالی بار آرد و سالی نیارد. || اشتر ستاغ . شتر نازا. ناقه ٔ حائل ؛ آنکه باردار نشده باشد از گشن یافتن یا آنکه باردار نشود یک سال یا دو سال یا سالها. مقابل حامل . || نازاینده از هر حیوان . زنی که آبستن نیست . مقابل حامل . ج ، حیال ، حول ، حُوّل ، حولل . || میش که نزاید. || بازداشت :...



حائل . [ ءِ ] (اِخ ) موضعی است به نجد. || موضعی است میان دو کوه .



حائم . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَوم و حَوام و حیام و حومان . گرد چیزی گردنده . ج ، حوم . || قاصد و عازم و آهنگ کننده ٔ کاری . ج ، حُوّم . || تشنه . ظمآن . عطشان . ج ، حوائم ، حُوّم .



حائن . [ ءِ ] (ع ص ) گول . احمق .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله