آفتاب

ج

ج

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ج . (حرف ) حرف ششم است از حروف الفبای فارسی و حرف پنجم از حروف هجای عرب و حرف سوم از حروف ابجد و بحساب جُمَّل نماینده ٔ عدد سه است . و نزد لغویان و اهل صرف و نحو نشانه است جمع را و در تجوید علامت خاصه ٔ وقف جائز است و از حروف مصمته و شجریه و محقوره و از حروف مائیه و هم از حروف مکسوره است . و در نجوم علامت و رمز است برج سرطان را و رمز است جواب را. و «ج 1» رمز جمادی الاولی و «ج



جئاء. [ ج ِ ] (ع اِ) غلاف دیک از چرم و جز آن . (منتهی الارب ). جئائه . رجوع به جئائه شود.



جئائه . [ ج ِ ءَ ] (ع اِ) غلاف دیک از چرم و جز آن . (منتهی الارب ). جئاء. رجوع به جئاء شود.



جئاث . [ ج َءْ آ ] (ع ص ) بدخو. (منتهی الارب ) (المنجد). || آنکه گران رود. (المنجد). نازو. متکبر.



جئاف . [ ج َءْ آ ] (ع ص ) بسیارفریاد. (از منتهی الارب ).



جئاوهٔ. [ ج ِ وَ ] (ع اِ) غلاف دیک از چرم و جز آن . (منتهی الارب ). جئائه . جئاء. رجوع به این دو کلمه شود.



جئهٔ. [ ج ِ ءَ ] (ع اِ) استادن گاه آب . || درپی کفش . || دوال که بدان کفش دوزند. (منتهی الارب ).



جئهٔ. [ ج ُ ءَ ] (اِخ ) نام دهی به یمن . (از منتهی الارب ). این نام در معجم البلدان جوُءَ ضبط شده و ظاهراً این صورت صحیح است .



جئر. [ ج ُ ءَ] (ع ص ، اِ) غیث جؤر؛ بسیارباران . (منتهی الارب ).



جئر. [ ج َ ءَ ] (ع اِ، ص ) مرد سطبر. (منتهی الارب ).



جئر. [ ج َ ءَ ] (ع مص ) اندوهگین و گرفته خاطر شدن . (از منتهی الارب ) (از شرح قاموس ).



جئز. [ ج َءْزْ ] (ع مص ) آب بگلو جستن . (از منتهی الارب ).



جئز. [ ج َءْزْ ] (ع ص ) از جَاءَز. (از منتهی الارب ). آنکه آب بگلویش جسته است .



جئلان . [ ج َ ءَ ] (ع مص ) لنگ گردیدن . (منتهی الارب ).



جئوهٔ. [ ج َ ءِ وَ ] (ع اِ) قحط. (منتهی الارب ).



جئی . [ ج ِءْی ْ ] (ع اِمص ) اسم مصدر است از جأجأه . رجوع به جأجاء شود.



جا. (اِ) معروف است که مکان و مقام باشد. (برهان ). محل . مَعان . مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی . خُنُس ؛ جای آهوان . وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ . اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا شنوده شود. کَر؛ جائی که آب را در آن جمع کنند تا صاف و روشن گردد. قماءهٔ، مقماءهٔ؛ جائی که آفتاب نرسد. کلاء؛ جائی که باد کم گذرد. قِتل ؛ جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردد. کریص ؛ جائی که...



جا افتادن . [ اُ دَ ] (مص مرکب ) بجای خود قرار گرفتن استخوان ازجای بشده . استخوان جابجا شده بجای خود بازافتادن . || دم کشیدن پلو یا غذای دیگر. || نیک پخته شدن غذا: کوفته اش هنوز جا نیفتاده است .



جا افتاده . [ اُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بجای خود قرار گرفته . || کارکشته . سرد و گرم روزگار دیده . رسیده . منعقد. وزین . مجرب . پخته . سنجیده . موزون .



جا انداختن . [ اَت َ ] (مص مرکب ) رختخواب گستردن . || استخوان از جای رفته را بجای خود بازآوردن . (شکسته بندی ). || کسی یا چیزی را بموقعی دلخواه آوردن .



جا خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) از دیدن امری غیرمنتظر تعجب کردن . خود را مغلوب دیدن .



جا خوش کردن . [ خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جا خوش کردن در جائی ؛ اقامت آنجا را پسندیدن . || بمزاح ،در جائی که عادهًٔ بسیار نباید ماندن دیر ایستادن .



جا دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) نهادن چیزی را در جائی . هشتن . مقام دادن . وضع کردن . نصب کردن . منصوب کردن .



جا داشتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) گنجایش داشتن . ظرفیت داشتن . وسعت داشتن . || نگاهبان ساختن . کسی را به نگاهبانی گماشتن :
بنوبت تو جا دار از پاسبان
کسانی که هم گرد و هم پهلوان .

اسدی .



جا رفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) در تداول عامه ، منفعل شدن از کرده یا گفته ٔ خود پس از آنکه طرف دلیلی آشکارا آورد. مجاب شدن . با سکوت اذعان به مغلوبیت خود کردن . مفحم شدن . مغلوب شدن . || در اصطلاح قمار با ورق ، ورق خود را بعلامت عدم اشتراک در این دست بازی روی اوراق دیگر نهادن .ورقهای بازی را بجای خود بازگردانیدن از آن روی که برنده نباشد. در قمار اوراق دست خود را باطل کردن .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله