آفتاب

ث

ث

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ثاقب . [ ق ِ ] (اِخ ) شاعری از مردم انقره . او در اندرون همایون تربیت شده است و در 1258 هَ . ق . درگذشته است . وی را قولها و بعض اشعار است . (قاموس الاعلام ).



ثاقب افندی . [ ق ِ اَ ف َ ] (اِخ ) (حکیم ...) اصل او از اخسخه است و آنگاه که بدر سعادت درآمد در مدرسه ٔ قره مصطفی پاشا واقع در بازار ارغادبتحصیل علوم پرداخت و نیز طب آموخت و پس از اکمال تحصیل در مقابل جامع شریف سلیمانیه در مریضخانه ای بتعلیم فن طب مشغول گردید و بسال 1269 هَ . ق . در 120 سالگی وفات کرد و او را اشعاری است . (قاموس الاعلام ).



ثاقب الثلج . [ ق ِ بُث ْ ث َ ] (ع ص مرکب ) رجوع به برف سُنْب شود.



ثاقب الحجر.[ ق ِ بُل ْ ح َ ج َ ] (ع اِ مرکب ) (۱) بسپایه . کثیرالارجل . بسفایج . (مفردات ابن البیطار) (تذکره ٔ اولی الالباب ). اضراس الکلب . تشمیر. سقی رغلا. چشمک . مشوطالغراب . و نیز رجوع به کثیرالارجل شود.



ثاقبهٔ. [ ق ِ ب َ ] (ع ص ) تأنیث ثاقب : رأی امیرالمؤمنین بفطرته الثاقبهٔ و فکرته الصافیهٔ صرف الخاطر عن الجزع . (تاریخ بیهقی 300).



ثاقراطس . [ ] (اِخ ) (۱) العین زربی . از اطباء زمان فترت بین ابقراط و جالینوس است .



ثاقف . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثقف .



ثاقل . [ ق ِ ] (ع ص ) سخت بیمار. || بیماری که بیماریش سنگین شده : اصبح ثاقلاً؛ سخت بیمار گردید. بیماری وی سنگین شد. || دینار ثاقل ؛ دینار درست و کامل . ج ، ثَواقل .



ثاقل . [ ق ِ ] (اِخ ) نام شهری است .



ثاکل . [ ک ِ ] (ع ص ، اِ) نعت مذکر و مؤنث از ثکل . || فرزندمرده . || زن یا مرد فرزند یا دوست گم کرده .



ثاکلهٔ. [ ک ِ ل َ ] (ع ص ، اِ) زن بچه مرده . ثکلی . ثکول . || هاویه . ج ، ثواکل .



ثال . [ ثال ل ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثل ّ و ثلَل .



ثالب . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از ثلب . || نام درختی .



ثالبهٔ. [ل ِ ب َ ] (ع ص ) امراءهٔ ثالبهٔالشوی ؛ متشققهٔالقدمین .



ثالث . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از ثلث . || سوم . || سه کننده . || شخص خارجی : و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هر آینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه ).
- شخص ثالث ؛ در مرافعات (۱) آنکه نه مدعی و نه مدعی علیه است و دعوی مابه الادّعا کند. (اصطلاح عدلیه ).



ثالث ثلاثه . [ ل ِ ث َ ث َ ] (ع اِ مرکب ) سوم از سه یعنی یکی از سه . (مجمل اللغهٔ) :
فرستم نسخه ٔ ثالث ثلاثه
سوی بغداد در سوق الثلاثا.

خاقانی
|| نام ستاره ای ؟
- گویندگان ثالث ثلاثهٔ ؛ ترسایان :
ثالثاً تا از تو بیرون رفته ام
گوئیا ثالث ثلاثه گفته ام .

(مثنوی ).



ثالثاً. [ ل ِ ثَن ْ ] (ع ق ) سه دیگر. سوم . بار سوم .



ثالثهٔ. [ ل ِ ث َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث ثالث . شصت یک ثانیه که آن نیز شصت یک دقیقه و دقیقه شصت یک ساعت است . || نزد اهل هیئت و منجمان سدس عشر ثانیه باشد چنانکه ثانیه سدس عشر دقیقه است . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || جزء شصت یک از ثانیه وثالثه قسمت شود به شصت رابعه . ج ، ثوالث . || از درجه ٔ ثالثهٔ در اصطلاح طب . رجوع به درجه شود.



ثالثهٔالاثافی .[ ل ِ ث َ تُل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) سنگ پاره ٔ پیوسته به کوه (یعنی جای مرتفع) که دو سنگ پاره ٔ دیگر در جنب آن گذاشته دیگ بر آن نهند. || مردی که آتش فتنه از او خیزد. اصل فتنه . ریشه ٔ فساد. یقال : هو ثالثهٔالأثافی ، فیمن یَتَّقِدُ منه نار الفتنهٔ و الداهیهٔ. || کوه . جبل . و نیز رجوع به اثافی شود.



ثالس . [ ل ِ ] (اِخ ) (۱) ملطی . نخستین فیلسوف یونان که فحص علل اشیاء در طبیعت کرد و از انتساب آن بغیب چنانکه تا آن روز عادت رفته بود چشم پوشید. او موضوع علل طبیعی اشیاء را مطرح کرده و در جهان و اصل و حقیقت عالم به پژوهش پرداخته است . او زماناً اولین فیلسوف نحله ٔ ایونی می باشد. تا این زمان مردم عموماً پاسخ مسائل مربوطبجهان و طبیعت را در کتب و روایات و اساطیر دینی جستجو میکردند، ثالس و دیگر فلاسفه ٔ نحله ٔ ایونی اولین کسانی هستند...



ثالسقیس . [ ل ِ ] (معرب ، اِ) بیونانی تخمی است که بفارسی آنرا سپندان گویند چون دود کنند جمیع گزندگان بگریزند و بر گزندگی عقرب مالند نافع باشد. (برهان ). تخم سپندان . سفیداسفند. رشاد. حرف بابلی . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (اختیارات بدیعی ). این نام در بعض نسخ ثالسفیس آمده است . (بحر الجواهر) (۱) . و در بعض نسخ ثالیفس و ثالیسقیس .



ثالع. [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثلع.





ثأللهٔ. [ ث َءْ ل َ ل َ ] (ع مص ) آژخ ناک شدن .



ثالم . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثلم .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله