ثاطی
ثاطی . (ع ص ) نعت فاعلی از ثطا. پاسپرکننده . کوبنده .
ثاطی . (ع ص ) نعت فاعلی از ثطا. پاسپرکننده . کوبنده .
ثاطیطس . [ طی طِ ] (اِخ ) (۱) رجوع به ثأططس شود.
ثاع . [ ثاع ع ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثاعهٔ. قی و شکوفه کننده . هراشان .
ثاعب . [ ع ِ ] (ع ص ) روان سازنده .
ثاعهٔ. [ ع َ ] (ع مص ) یک مرتبه انداختن قی . || روان شدن ،چنانکه آب : ثاع الماء؛ روان شد آب . (منتهی الارب ).
ثاعم . [ ع ِ ] (ع ص ) کشنده . جارّ. جاذب . جالب . نازع .
ثاعی . (ع ص ) دشنام دهنده . || نسبت کننده کسی را به بدی .
ثاغ . (ع اِ) ما بالدار ثاغ ِ و لا راغ ؛ در خانه کسی نیست . در دار دیّاری نیست .
ثاغب . [ غ ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثغب . نیزه زننده . || ذبح کننده .
ثاغم . [ غ ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثغم : لون ثاغم ؛ رنگی مانند درمنه سپید. || رأس ثاغم ؛ سری تمام سپید چون درمنه .
ثاغمهٔ. [ غ ِ م َ ] (ع ص ) تأنیث ثاغم .
ثاغیهٔ. [ ی َ ] (ع اِ) گوسفند: ماله ثاغیهٔ ولا راغیهٔ؛ نیست او را گوسفند و نه شتر.
- ثاغیه و راغیه نداشتن ؛ هیچ نداشتن .
ثافت . [ ف ِ ] (اِخ ) موضعی است در یمن و آنرا ثافث نیز گویند. (مراصد).
ثافرورس . [ ] (اِخ ) یکی از شاگردان افلاطون طبیب یونانی و استاد وی او رابه علاج جراحات میداشت (۱) .
ثافسیا. (معرب ، اِ) اذرباس . (بحر الجواهر). || ثافیسا. در منهاج ثافیستا نیز آمده است و آن صمغ سداب برّی است . (بحر الجواهر). || صمغ سداب کوهی . || یتبون (۱) . || و بزبان بربر آن را ادریاس نامند. بقول دیسقوریدس این نبات نامش از جزیره ٔ تافسیس (۲) مشتق است چه آنرا اول بار بدآنجا یافتند برگهایش مجموعاً شبیه نارثقس (۳) است بیخ شاخه های آن شبیه به رازیانه است گل آن زرد و تخم آن اندک مستطیل و شبیه نبات نارثقس است جز آنکه آن کوچکت...
ثافل . [ ف ِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از ثفل . || سرگین . || آنچه بتک نشیند از هرچیز.
ثافل اصغر. [ ف ِ ل ِ اَ غ َ ] (اِخ ) کوهی است براه مکه . || ثافل اصغر و ثافل اکبر نام دو کوه است از بنی ضمره که فاصله ٔ آنها تا رضوی دو شب است . (مراصد).
ثافل اکبر. [ ف ِ ل ِ اَ ب َ ] (اِخ ) رجوع به ثافل اصغر شود.
ثافن . [ ف ِ ] (ع ص ) اسم فاعل از ثفن .
ثافی . (ع ص ) نعت فاعلی از ثفاء.
ثافیسا. (معرب اِ) رجوع به ثافسیا و ثفسیا شود.
ثاقب . [ ق ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثقوب و ثقب . مضی ٔ. روشن . فروزان . || سوراخ کننده . || نافذ. || رخشان . تابان .تابنده . || افروخته . || روشن کننده . || باتلألؤ. درخشان . (غیاث ، کشف و منتخب ). || نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز). || نیازک . || ستاره ٔ روشن .
- رأی ثاقب ؛ رأی نافذ. رأی حاذق : ودر معرفت کارها و شناخت مناظم آن...
ثاقب . [ ق ِ ] (اِخ ) نام شاعری از مردم بخارا و بیت ذیل از اوست :
قدم ببحر خطرناک عشق ماندم و آخر
کمر ز موج و کلاه از سر حباب گرفتم .
ثاقب . [ ق ِ ] (اِخ ) شاعری از مردم هندوستان . وفات او بشهر بنارس در 1229 هَ . ق . و این دو بیت از اوست :
از پشت فلک بر شده در زیر زمین باش
با سیر و تماشای جهان خانه نشین باش
بر مائده ٔاهل دول دست مینداز
از مکسب خود قانع یک نان جوین باش .
ثاقب . [ ق ِ ] (اِخ ) (شیخ مصطفی ) از مشایخ طریقه ٔ مولویه و یکی از شعراست . او در کوتاهیه میزیست و اصل وی از ازمیر است و از برآوردگان مصطفی پاشا کوپریلی زاده است سپس به أدرنه شد و به طریقه ٔ مولویه درآمد و بعد از آن به قونیه رفت و پس از دیری خدمت پیر بمشیخت خانقاه کوتاهیه منتصب گشت و در 1148 هَ . ق . وفات کرد. او را دیوانی مرتب است و نیز سفینه ای دارد در مناقب عرفای مولویهٔ. (قاموس الاعلام ).