آفتاب

پ

پ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

پاتن . [ ت َ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) کفشی که در گل پوشند. || تخت کفشی از چوب یا فلز که زیر آن تیغه ای آهنین از طول هست و آنرا برای لغزیدن و سُریدن روی یخ بزیر کفش بندند و این کار نوعی ورزش زمستانی است .



پاتن . [ ت َ ] (اِخ ) (۱) گی . طبیب فرانسوی متولد بناحیت اوآز (۲) او بحسن قریحه و ذوق سلیم معروف و نامه های شیرین و دلپسند فکاهی او مشهور است .



پاتن . [ ت َ ] (اِخ ) (۱) هانری . عالم لاطینی فرانسوی مؤلف آثار عمده در باب تراژدی های یونان و شعر لاطینی . مولد 1793م . مطابق با 1208 هَ . ق . وفات بسال 1876م . مطابق با1293 هَ . ق .



پاتنگان . [ ت ِ ] (اِ) بادنجان . باذنجان :
ریش چون بوگانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی پاتنگانا.

ابوالعباس .
سر و تن چون سر و تن پنگان
از درون چون برون پاتنگان .

سنائی .
و رجوع به بادنجان شود.



پاتنه . [ ت َ ن َ ] (اِخ ) (۱) شهری به هندوستان بر ساحل گنگ . دارای 12000 تن سکنه . صنایع آن ذوب فلز و بافتن قالی و محصول عمده ٔ آن تریاک است .



پاتنی . [ ت ِ ] (اِ) چَچ . آلتی چوبین چون پنجه ٔ انسان با دسته ٔ بلندکه در خرمن ها بدان غله برافشانند و کاه از دانه جدا کنند. پَتِنی . غله برافشان . و در لهجه ٔ شهمیرزاد (دیهی بر چهارفرسنگی شمال شرقی سمنان )، هشتالَم . پنجه . شَنَه . || سینی چوبین بر گونه ٔ برهونی که غله بدان افشانند. غله برافشان . دانه برافشان . پرپاش .



پاته . [ ت ِ ] (اِخ ) (۱) کرسی بلوک لواره از ناحیه ٔ اُرلئان دارای 1391 تن سکنه . ژاندارک در این جا انگلیسیان را بسال 1429م . (833 هَ . ق .) منهزم کرد. و سپاهیان لوار نیز از آلمانیان بسال 1870م . (1287 هَ . ق .) به همانجا شکسته شدند.



پاته . [ ت ِ ] (اِخ ) (۱) ژان باپتیست . نقاش فرانسوی . مولد بسال 1695م . مطابق با 1107 هَ . ق . در والانسی یِن و وفات در سنه ٔ 1736م . مطابق با 1149 هَ . ق .



پاتهی . [ ت ُ ] (ص مرکب ) برهنه پای . تهی پای : و مستحب آن است که در مکه پاتهی رود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
پاتهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ .

مولوی .



پاتو. (اِ) خانه ٔ عطارد و آن برج جوزا و سنبله است . || خانه ٔ بهرام (مریخ ) وآن برج حمل و عقرب باشد. (برهان قاطع) :
گر تیر فلک عرض دهد منصب کلکش
بی آب شود خنجر بهرام به پاتو.

شمس طبسی .
|| ظرفی از گل که گندم و جو در آن کنند. و بی هیچ شک کلمه ٔ پاتو مصحف تاپوی معمول همه نواحی ایران است که بمعنی خمهای گلین برای داشتن گندم و جو و آرد دارند، و معنی خانه ٔ عطارد و خانه ٔ بهرام که...



پاتوراژ. (اِخ )(۱) بلده ای به بلژیک دارای 11600 تن سکنه . مصنوعات آن سفالینه و جامه های سپید.



پاتوغ . (اِ مرکب ) (از:«پای » فارسی ، بمعنی محل و جای + توغ ترکی ) (۱) و آن نیزه ٔ کوتاهی است که دُم اسب بر سر آن بندند و بر فراز آن گوئی زرین آویزند و پیشاپیش حکام و سرداران برند، و معنی ترکیبی آن محل عادی اجتماعات لوطیان در محلت یا شهر یا قریه ای است .



پاتوغدار. (نف مرکب ) کسی که در پاتوغ سمت پیشوائی و ریاست دارد و او به صفات شجاعت و عفت متصف است .



پاتولوژی . [ ت ُ ل ُ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) مبحث علل و اعراض امراض .



پاتوه .[ ت ُ وَ / وِ ] (اِ مرکب ) پاتابه . پاپیچ . پاتاوه .



پاتویه . [ توی ی ِ ] (اِخ ) (۱) لوئی . یکی از آباء یسوعی و متکلم فرانسوی متولد در دیژن ، که در آثار ولتر مورد طعن و طنز است .



پاتی . (اِخ ) (۱) آدلینا. مغنیه ٔ ایتالیائی مولد بسال 1843م . مطابق با 1259 هَ . ق . در مادرید. و وفات بسال 1919م . مطابق با 1338 هَ . ق ..



پاتی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) باد دادن خرمن .



پاتیا. (اِخ ) (۱) رودخانه ای به امریکای جنوبی در کشور کلمبیا که از میان کردیلر (۲) مرکزی و غربی سرچشمه میگیرد و به اقیانوس کبیر میریزد.دلتای آن دارای یازده شاخه و طولش 480000 گز است .



پاتیالا. (اِخ ) (۱) ایالتی از پنجاب در شمال غربی هندوستان دارای 1600000 تن سکنه . پایتخت آن نیز بهمین نام مشهور است .



پاتیس . (اِ) نوعی پارچه ٔ ریزباف و نازک .



پاتیل . (اِ) ظرف بزرگ مسین و جز آن که دهانه ٔآن فراختر از شکم است و در آن چغندر و آشهای بزرگ وفرنی و امثال آن پزند. پاتیله . تیان . طنجیر. لوید. و رجوع به پاتیله و پاتله شود. || (در حمام ) ظرف بزرگ مسین با دهانه ٔ فراخ که زیر خزانه گذارند و از بن آن آتش کنند تا آب خزانه گرم شود. تیان .
- پاتیل شدن ؛ در تداول عوام ، خفتن و بی خبری بعلت مستی و سکر.



پاتیلچه . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) پاتیل خرد. تیانچه : و از آنجا در پاتیلچه ٔ صحت عزم افکن و آب حیا و شرم بر او ریز. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
|| روغن مقدس ، و آن ترکیب مطبوخی است که از چند چیز بهم آمیخته ترتیب دهند. و عبرانیان در قدیم الایام آنرا بسیار استعمال میکردندو نه تنها ازبرای مداوا بلکه بقصد التذاذ و تمتع نیزمستعمل بود و در اجساد اموات همچون حنوط بکار برده میشد. اخلاط این عطر را...



پاتیله . [ ل َ/ ل ِ ] (اِ) طنجیره . (فرهنگ اسدی ). لوید. پاتیل خرد. پاتیلچه . فاثور. (منتهی الارب ). طنجره . (اوبهی ). طنجیر. تیان . پاتله . هیطله . دیگ حلواپزان :
خایگان تو (۱) چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست .

طیان مرغزی .



پاتیمار. (اِ مرکب ) شتابزدگی . تعجیل . || پارنج . پامزد. و صاحب برهان گوید بزبان زند و پازند بهمین معنی آمده است .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله