آفتاب

پ

پ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

پاپائین . (فرانسوی ، اِ) (۱) ماده ٔ تخمیری قابل حل که از میوه ٔ پاپایه گیرند.



پاپاخ . (اِ) قسمی کلاه بزرگ ترکان مایل بتدویر از پوست ناپیراسته ٔ گوسفند با پشم بلند از برون سو.



پاپاس . (اِخ ) (۱) عنوان کشیش مسیحیان مشرق .



پاپاس . (اِخ ) نام دره ٔکوچکی در ولایت ادرنه در قرق کلیسیا که در نزدیکی حدود شرق رومیلی است و آبهای آن به دریای سیاه ریزد.



پاپاسکوئی . (اِخ ) دیهی است بزرگ به رومیلی شرقی .



پاپاسلی . (اِخ ) دیهی است بزرگ به رومیلی شرقی در 25000گزی فلبه (۱) در امتداد راه آهن .



پاپاسی . (اِ) خردترین و کم بهاترین ِ نقود، مانند پشیز و کمتر.
- یک پاپاسی نداشتن ؛ هیچ نداشتن .
- یک پاپاسی نیرزیدن ؛ هیچ نیرزیدن .



پاپاق . (اِ) کلاه قزاقان و بعض قبائل ترک . رجوع به پاپاخ شود.



پاپای . (فرانسوی ، اِ) میوه ٔ پاپایه .



پاپایه . [ ی ِ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) گیاهی خاص بعض نواحی امریکا، و میوه ٔ مأکول آن پاپای نام دارد.



پاپتی . [ پ َ ] (ص مرکب ) در تداول عامیانه ،پابرهنه . || یک لاقبا. سخت فقیر و بی چیز.



پاپژ. [ پ َ ] (اِ مرکب ) زمین پست و بلند و ناهموار. || گل کهنه و نرم . طین . (برهان ). و نیز رجوع به پژ شود.



پاپک . [ پ َ ] (اِخ ) رجوع به بابک شود.



پاپکان . [ پ َ ] (ص نسبی ) منسوب به پاپک . پسر پاپک . رجوع به بابک شود.



پاپل . [ پ ُ ] (اِخ ) موضعی است به خوزستان .



پاپن . [ پ َ ] (اِخ ) (۱) دنی . طبیعی دان فرانسوی مولد بسال 1647 م . مطابق با 1082 هَ . ق . در بلوآ (۲) و وفات بسال 1714 م . (1126 هَ . ق .). وی نخستین کس است که قوه ٔ محرکه ٔ بخار را شناخت . و چون از مذهب پروتستان پیروی میکرد بر اثر الغاء فرمان نانت از فرانسه به انگلستان رفت و آنجا به حرمت تمام پذیرفته شد و سپس به...



پاپه ئیتی . [ پ ِ ] (اِخ ) (۱) پاپه ئت (۲) . نام بندر جزیره ٔ تائیتی ، کرسی مستعمرات فرانسه در اقیانوسیه دارای 31900 تن سکنه که ششصد تن از آنان اروپائیانند.



پاپهن . [ پ َ ] (اِ مرکب ) اشتر. شتر (در بعض لهجه ها).



پاپوآزی . (اِخ ) (۱) رجوع به گینه ٔ جدید شود.



پاپوآس . (اِخ ) (۱) پاپوس (۲) . نام سیاه پوستانی که در اقیانوسیه ، گینه ٔ جدید و مجمعالجزایر سلیمان و هبرید جدید و کالدونی جدید و جزایر فیجی پراکنده اند.



پاپوس . (اِخ ) رجوع به پاپوآس شود.



پاپوش . (نف مرکب ، اِ مرکب ) کفش . پای افزار. پاافزار. پوزار. پااوزار. نعل . حِذاء :
به اقتضای زمان کار خویشتن بگذار
که سعی بیهده پاپوش میدرد، «مثل است ».

سلیم .
- پاپوش برای شیطان دوختن ؛ سخت گربز بودن .
- پاپوش برای کسی دوختن ؛ او را بزحمت و رنج و تعب وزیان و خسارتی دچار کردن . به حیله او را گناهکار یامدیون کردن .



پاپوشیه . [ شی ی َ ] (اِخ ) رجوع به بابوشیّه شود.



پاپونی .(اِخ ) موضعی است به چهار فرسنگ ونیمی شمال کازرون .



پاپی . (اِخ ) نام یکی از طوایف ایل پیشکوه از قبائل کرد ایران تقریباً دارای 1000 خانوار که در سیزار و کوههای هشتادپهلو و قیرآب و شمال دزفول مسکن دارند.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله