آفتاب

پ

پ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

پابرنجن . [ ب ِ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) پابند. خلخال . رجوع به پاآورنجن و پااورنجن شود.



پابرهنگی . [ ب ِ رَن َ / ن ِ ] (حامص مرکب ) حفوه . حفاوت . حفا. بی کفشی .



پابرهنه . [ ب ِ رَ ن َ / ن ِ] (ص مرکب ) حافی . حافیه . تهی پا. بی کفش :
عاقل بکنار آب تا پل می جست
دیوانه ٔ پابرهنه از آب گذشت .

؟
|| تهیدست . مفلس . احفاء؛ پابرهنه گردانیدن .



پابریده بودن . [ ب ُ دَ /دِ دَ ] (مص مرکب ) (... از جائی )؛ ترک مراوده کردن از آن جای . یا به ترک مراوده واداشته شدن از جایی .



پابست . [ ب َ ] (ن مف مرکب ) پای بند. مقیّد. دل بسته . دلباخته :
شیخی بزنی فاحشه گفتا مستی
پیوسته بدام دیگری پابستی .

خیام .
- پابست اَمری بودن ؛ بدان تعلق خاطر و دلبستگی داشتن .
- پابست کسی بودن (شدن ) ؛ دلباخته یا دلبسته ٔ کسی بودن یا شدن .
|| (اِ مرکب ) بنیاد عمارت . (غیاث اللغات ). پای بست . || محکم . (غیاث اللغات ).



پابسته . [ ب َ ت َ / ت ِ ] (ن مف مرکب ) محبوس . به بندکرده :
دشمنت خسته و بشکسته و پابسته به بند. (از تاریخ بیهقی ).



پابسن . [ ب ِ / س ِن ن / س ِ ](ص مرکب ) بزادبرآمده . آنکه سنی از او گذشته باشد.
- پابسن گذاشتن ؛ به سنین میان جوانی و پیری رسیدن .



پابلند. [ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) ستور که قوائم بلند دارند چون اشتر و استر و اسب و خر. مقابل کوتاه پا چون گوسفند و بز و میش .



پابماه . [ ب ِ ] (ص مرکب ) مُقرب . زنی که نزدیک رسیده بود به زه . زنی آبستن که زادن او نزدیک شده باشد. بودن زن حامل بماهی که در آن ماه زاید. اِشهار.



پابماهی . [ ب ِ ] (حامص مرکب ) نزدیکی وضع حمل زن . اِقراب .



پابنا. (اِخ ) (۱) از بلاد هندوستان جزو امپراطوری انگلیس از ایالت بنگاله کناررود ایچاماتی (۲) ، یکی از شعب رود گنگ پس از تشکیل دلتا، دارای 15265 تن سکنه .



پابند. [ ب َ ] (اِ مرکب ) آنچه بر پای دواب بندند. نوار یا طنابی که بر مچ ستور بندند وبه میخ استوار کنند. شکال . رِساغ . رِصاغ . || بندی که بر پای مجرم نهند. پاوَند. || (ن مف مرکب ) مقید و گرفتار. پای بند. مقابل مجرّد.
- پابند چیزی بودن ؛ بدان تعلق خاطر و دلبستگی داشتن .
- پابند چیزی شدن ؛ بدان موآخذ گشتن . بدان معاقب شدن :
عاقبت هر کسی ز پست و بلند
بجزای عمل...



پابندبریده . [ ب َ ب ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) عنان گسسته . افسارگسیخته . || مجازاً، لاابالی .



پابنده بکاول . [ ب َ دَ ب َ وِ ] (اِخ ) یکی از امرای عهد میرزا شاهرخ بن تیمور. در آن اوان که شاهرخ در اصفهان بود پسرش میرزا الغبیک گورکان از سمرقند ایلچی نزد میرزا میرک احمد که در اوزجند حکومت میکرد فرستاد و چون او به معاذیری متوسل شد میرزا الغبیک متوجه اندکان گشت و قلعه ٔ حسنی (۱) را که از قلاع آن حدود بود مسخر ساخت و به پابنده بکاول سپرد. (حبیب السیر ج 2 ص 192).



پابوس . (مص مرکب مرخم ، اِ مص مرکب ) پای بوس . تشرف بخدمت . پا بوسیدن . (غیاث اللغات ). زیارت : به پابوس علی بن موسی الرضا علیه السلام مشرف شدن . || (نف مرکب ) پابوسنده . (غیاث اللغات ).





پابیانیس . (اِخ ) (۱) شهری از لهستان در جنوب لدز (۲) دارای 35000 تن سکنه . و از آنجا پارچه های پنبه ای و کاغذ و محصولات شیمیائی خیزد.



پاپ . (اِخ ) (۱) خلیفه ٔ دین عیسی علیه السلام . عنوان رئیس و پیشوای مذهب کاتولیک . از اصل یونانی پاپاس (۲) بمعنی پدر. پس از عیسی یکی از حواریون بنام پطرس مردم را بدین مسیح دعوت کرد و چون او درگذشت جانشینان وی که یکی پس از دیگری ادای این وظیفه بر عهده داشتند به ریاست کلیسای رُم منصوب میشدند و عنوان پاپی را حائز میگشتند. تا سال 726 م . مطابق با سال 108 هَ . ق . پاپ...



پاپ . (اِخ ) (۱) (دو...) نام کتابی است تألیف ژُزف دُ مِتر. مؤلف در این کتاب لزوم قدرت قطعی را در یک جامعه که بنام خدا تعلیم میدهد، اثبات میکند. کتاب مزبور بسال 1819 م .1234/ هَ . ق .) تألیف شده است .



پاپ کارپان تیه . [ ی ِ ] (اِخ ) (۱) (ماری ...) دانشمند علوم تربیتی فرانسه که در شهر لافلش بسال 1815 م . (1230 هَ . ق .) متولد شدو مؤسس نخستین مدارس مادری (۲) اوست . وی بسال 1878 م . (1294 هَ . ق .) درگذشت .



پاپ پن هایم . [ پ ِن ْ ] (اِخ ) (۱) گدوفروا هانری دُ. نام سرداری آلمانی در جنگهای سی ساله . مولد او 1594 م . مطابق با 1003 هَ.ق . و بسال 1632م . مطابق با 1042 هَ . ق . در لوتزون کشته شده است .



پاپ پوس . (اِخ ) (۱) از دانشمندان معروف ریاضی دان اسکندریه ، وی در اواخر مائه ٔ چهارم میلادی میزیست و او را کتابی است به یونانی بنام «مجموعه های ریاضی » و کتابی دیگر در جغرافیا. متن یونانی کتاب دوم از میان رفته ولی ترجمه ٔ لاطینی آن موجود است ، واز کتاب نخستین او نیز نسخه ٔ ناتمامی در دست است .





پاپا. (اِخ ) (۱) یکی از بلاد مجارستان بر ساحل تاپلکزا (۲) دارای 14600 تن سکنه .



پاپاآغاجه . [ ج َ ] (اِخ ) نام یکی از زنان سلطان حسین میرزا بایقرا. وی از او دختری بنام منور سلطان بیگم آورد و این منور سلطان بیگم بحباله ٔ نکاح یکی از نبیرگان میرزا الغبیک درآمد. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 300 شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله