آفتاب

و

و

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

و. (حرف ) حرف بیست و ششم از حروف هجاء عرب و سی ام از الفبای فارسی و ششم از الفبای ابجدی و نام آن «واو» است و در حساب جُمّل آن را به شش دارند. در تجوید واو از حروف مصمته است . رجوع به مصمته شود. و نیز از حروف یرملون محسوب است . رجوع به یرملون شود. و نیز از حروف هوائیه و جوفیه و ضعیفه است . رجوع به هوائیه و جوفیه و ضعیفه شود. و از حروف منصوب است . رجوع به منصوب شود. و از حروف مدّ است . رجوع به مدّ شود. و در علم نجوم علامت و رم...



و. [ وَ / -ُ ] (حرف ربط) (واو عطف ) که دوکلمه یا دو جمله را بیکدیگر پیوند دهد :
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را چون توان ؟

فردوسی .
و گفته اند که از این جانب تا آذربایجان و در موصل تاختن آورد. (ابن بلخی ).
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بیخبر در نو شدن و اندر لقا.

مولوی .
دیدمش دامنی گل و ریحان و سنبل و ضیمران فراهم آورد...



و. [ وُ / وَ / وِ ] (ضمیر) مخفف او.ورا، مخفف او را. واو مخفف او باشد همچو «ورا دیدم »و «مر ورا گفتم » یعنی او را دیدم و مر او را گفتم . (برهان قاطع چ معین مقدمه ٔ مؤلف ص کط) :
چو آن نامه نزدیک خسرورسید
از آن زن (۱) ورا شادی نو رسید.

فردوسی .
ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد ورا پایگاه .

فردوسی .



و. (ع حرف ) مؤلف منتهی الارب آرد: واو حرفی است از حروف هجا و به چند وجه می آید:
الف - واو عاطفهٔ که عاطف آن برای مطلق جمع است و در مواردی به کار میرود از قبیل اینکه عطف شود چیزی بر مصاحبش . مانند: «فانجیناه و اصحاب السفینهٔ». (قرآن 15/29). یا عطف شود بر آنچه سابق بر معطوف است مانند: «لقد ارسلنا نوحاً و ابراهیم » (قرآن 26/57). یا بر آنچه لاحق از معطوف است مانند: «وکذلک...



و. [ وَ ] (اِخ ) در علم نجوم علامت و رمز برج میزان است .



وان یکاد. [ وَ اِ ی َ / اِی ْ ی َ ] (اِخ ) نام آیه ٔ 51 از سوره ٔ 68 (سورهٔالقلم ) قرآن مجید و تمام آیت این است : و ان یکاد الذین کفروا لیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین . و این آیت را برای دفع چشم زخم خوانند.



و ان یکاد خواندن .[ وَ اِ ی َ / اِی ْ ی َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) آیه ٔ«و ان یکاد» برای چشم زخم بر کسی دمیدن :
و ان یکاد همی خواند جبرئیل امین
همی دمید بر آن پادشاه ملک ستان .

مختاری .
هر ساعتی حور غالیه بر رویش می کشید و رضوان و ان یکاد میخواند و بر وی می دمید. (سندبادنامه ص 81).
حضور خلوت ان...



و قس علی هذا. [ وَ ق ِ ع َ لا ها ذا ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ امری ) (از: «و» عطف + قس ، فعل امر + علی + هذا) قیاس کن بر این .



و کذلک . [ وَ ک َ ذا ل ِ ] (ع ق مرکب ) (از: و + کذلک ) و کذا. و نیز. و همچنین . (یادداشت مرحوم دهخدا).



وآهٔ. [ وَ ] (ع ص ) مؤنّث ِوأی به معنی سخت شتاب کننده و تیزرونده از چهارپایان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به وأی شود.



وئل . [ وَ ءِ ] (ع ص ) وَئیل . وَیْل ٌوَئِل ؛ سختی بسیار. وَیْل ٌ وَئیل . (ناظم الاطباء).



وئی . [ وَ ] (اِخ ) (۱) از بلاد اتروریا و در سه فرسنگی روم بوده است . مردم این شهر غالباً با رومیان در جنگ بوده اند و عاقبت در 395 ق . م . کامیلیوس سردار رومی پس از ده سال محاصره آن شهر را گرفته جمعی از مردم روم را بدانجا انتقال داد. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 510). رجوع به اِتروریا و کامیلیوس (کامیلوس ) شود.



وئیبهٔ. [ وَ ب َ ] (ع ص ) دیگ دورتگ . (از آنندراج ) (از منتهی الارب ).



وئیهٔ. [ وَ ئی ی َ ] (ع ص ، اِ) مروارید. || فراخ از دیگ و کاسه . || شتر ماده ٔ کلان شکم . || جوال سطبر فراخ . || زن نگهبان خانه . (از آنندراج ).



وئید. [ وَ ] (ع ص ) دخترک زنده در گور کرده . وئیدهٔ. موؤدهٔ || (اِ) آواز یا بانگ بلند درشت . || هدیر شتر. || آهستگی . درنگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



وئیدهٔ. [ وَ دَ ] (ع ص ) رجوع به وئید شود.



وئیصهٔ. [ وَ ص َ ] (ع اِ) گروه و مردم . (منتهی الارب ) (از آنندراج ).



وئیل . [ وَ ] (ع ص ) وَئِل . وَیْل ٌ وَئیل ، مبالغه است . (از منتهی الارب ). وَیْل ٌ وَئیل ؛ سختی بسیار. وَیْل ٌ وَئِل . (ناظم الاطباء). || (مص ) وَاءْل . رجوع به وأل شود.



وا. [ وَل ْ لاه / وَل ْ لا هَِ / وَل ْ ل َه ْ ] (ع سوگند) سوگند بخدا. قسم بخدا. بخدا سوگند. بخدا قسم . باﷲ. تاﷲ. ایم اﷲ. هیم اﷲ. سوگند بخدای :
حقا که ندارد بر او دنیا قیمت
واﷲ که ندارد بر او گیتی مقدار.

فرخی .
گر او را خرمنی از ما گشاید
ز ما واﷲ که یک جو کم نیاید.

نظامی .
گفت من از جان و دل یار توام
گفتمش...



وا. (حرف ) چون حرف عطفی برای اتباع و مزاوجه ها و گاه معنی تکرار و تأکید را رساند: رنگ و وارنگ ، جور و واجور و میتوان آن را بدل الف (آ) دانست درترکیباتی نظیر: رنگ وارنگ (رنگارنگ ) در تداول مردم تهران ، شوشتر و خراسان . || (پیشوند) وا (مزید مقدم ) گاه بر سر فعل درآید و خلاف و عکس معنی فعل را رساند: رو و وارو، کش و واکش ، کنش و واکنش . || (حرف اضافه ) گاه بجای با و به و بسوی آید چنانکه اگر گویند که وا او گفتم اراده ٔ آن باشد که بااو گفتم...



وا. (پسوند) مانند مزید مؤخر یا پساوند در آخر اسماء درآید بمعانی ذیل : اتصاف را رساند: پیشوا. پیشوایی . مروا. مرغوا.پیلوا (پیله وا). || مخفف وای از پهلوی وای و اوستایی وَیو (۱) به معنی باد: اندروا = اندروای = دروا = دروای ، لغهًٔ به معنی در هوا و مجازاً سرگشته و حیران و سرنگون آویخته . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ، ذیل «اندروای ») :
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندروا.

مسعودسعد.
...



وا. (اِ) به معنی پا: چاروا. چاروای . || با. ابا. به معنی آش یا مرادف باج (معرب )، در تحفه به معنی با آمده که ابا نیز گویند که آش باشد چون سکبا - سکوا. کبروا - کبربا. شوربا -شوروا. ماست با - ماست وا. شیربا - شیروا. سپیدوا. برغست وا. پیه وا (ثربیه ). (لغتنامه ٔ اسدی ) :
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندکی هر یکی را سزا.

ابوشکور.
شیخ گفت «ای اصحابنا! بخورید که امشب خواجه وای ِ حسن می خورید!.»(...



وا. (ص ) گشاده . باز :
مغان گشاده در فیض و بسته در مرتاض
که باد وا همه درهای فیض بر فیاض .

آصفی .



وا. (صوت ) مخفف وای . کلمه ای است که مردم مریض در زمان شدت مرض به آن ندا کنند. (برهان ). || گاه در محل تأسف خوردن کف های دست برهم سایند و این کلمه را گویند. (برهان ). || در تداول زنان تهران تعجب و استفهام انکاری را رساند.



وا. (ص ) به معنی دور بنظر آمده است که نقیض نزدیک باشد. (برهان ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله