بئس
بئس . [ ب َ ءِ ] (ع ص ) (از مصدر بأس ) شدید. سخت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
- عذاب بئس ؛ عذاب شدید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
|| شجاع . (اقرب الموارد).
بئس . [ ب َ ءِ ] (ع ص ) (از مصدر بأس ) شدید. سخت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
- عذاب بئس ؛ عذاب شدید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
|| شجاع . (اقرب الموارد).
بئور. [ ب َ ءِ وَ ] (اِ) (۱) صورت اوستائی کلمه ٔ بیور است بمعنی ده هزار. بیور. ده هزار. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 31).
بئوطیقا. [ ب ِ ] (معرب ، اِ) صورت معرب شده ٔ کلمه ٔ پوئتیک (۱) است بمعنی شعر. || یکی از ابواب هشتگانه ٔ منطق . || (اِخ ) نام یکی از کتب منسوب به ارسطو. و رجوع به پوئتیک شود.
بئیرهٔ. [ ب َ رَ ] (ع اِ) چاه . (از قاموس کتاب مقدس ). || ذخیره . چیزی که آن را پس افکن کنند و جایی نهند. ذخیره زنه . (منتهی الارب ).
بئیرهٔ. [ ب َ رَ] (اِخ ) رئیس سبط راؤبین بود که تغلث فلناسر شهریار آشور وی را به اسیری برد. (از قاموس کتاب مقدس ).
بئیس . [ ب َ ] (ع ص ) سخت . بئس .
- عذاب بئیس ؛ عذاب شدید. (منتهی الارب ). || مرد دلیر. مرد دلاور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). شجاع . شدیدالبأس . || شیر درنده . (یادداشت مؤلف ). این کلمه در ناظم الاطباء بصورت بیاءَس آمده است .
بئیشه . [ ب ِ ش َ ] (اِخ ) بیشه . وادیی است شیرناک به یمن . (منتهی الارب ). و این نام را بی شبهه ابناء فارس بدان وادی داده اند. (یادداشت مؤلف ).
بئیل . [ ب َ ] (ع ص ) باریک اندام و نزار و ضعیف ، یقال : هو ضئیل بئیل . (منتهی الارب ). خرد در وزن . (اقرب الموارد).
بئین . [ ] (اِخ ) دهی از رستاق طبرش (تفرش ) همدانی و اصبهانی . (از تاریخ قم ص 120).
با. [ بِل ْ لاه ] (جمله بحذف فعل ) (ب + اﷲ) کلمه ٔ سوگند. (ناظم الاطباء). تاﷲ. واﷲ. قسم بخدا. (آنندراج ). سوگند با خدا. بخدا قسم :
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد.
با. (حرف ) باء. بی . (فا. وا. ابا). حرف دوم از حروف تهجی است و در حساب جمل و نیز حساب ترتیبی نماینده ٔ دو (2) باشد. رجوع به «ب » شود.
با. (از ع ، اِ) ابا. یکی از اسماء سته است در حالت نصبی برای «ابو». و در متون قدیم فارسی غالباً در اول کنیه ها بجای «ابا...» بتخفیف «با» آورده اند: باحفص ، باجعفر، بایعقوب ، باکالیجار، باسعید : چون امیر باحفص بیامد عملها برو عرضه کرد. (تاریخ سیستان ). و باز خبر آمد که بایزید بنکی و بازکریاء زیدوی ... بیرون آمدند به بست . (تاریخ سیستان ).
با. (فعل دعایی )مخفف باد باشد. (برهان ) (هفت قلزم ). در فعل دعائی «بواد» بتخفیف «باد» و مخفف آن «با» آید :
مهمان شاهم هرشبی بر خوان اخوان الصفا
مهمان صاحبدولتی کش دولتی پاینده با.
با. (اِ) مخفف بابا آید: با خواجه ؛ یعنی بابا خواجه .
با. (اِ) در فارسی مخفف باز است که طایر شکاری باشد. (غیاث ) (آنندراج ).
با. (حرف اضافه ) ابا. پهلوی ، اپاک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). بمعنی مع، است که بجهت مصاحبت باشد. (برهان ). مع. (منتهی الارب ). بمعنی مع چنانکه گوئی اسپی با زین مکلل خریدم . (غیاث ) (آنندراج ) (انجمن آرا). بفتح اول با الف کشیده بمعنی مع است که برای مصاحبت باشد. (هفت قلزم ). و بمعانی همراهی ، مصاحبت ، معیت ، بانضمام و بضمیمه آید :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خویشتن تو چشم پنام .
با اینهمه . [ هََ م َ / م ِ ] (حرف ربط مرکب ) با وجود این . با تمام اینها : ... و با اینهمه مانند آب شور هرچند بیش خورده شود تشنگی غالبتر گردد. (کلیله و دمنه ).
با باد و دم . [ دُ دَ ] (ص مرکب )با غرور و تکبر و خودستائی . (آنندراج ) :
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راست چون شیر با باد و دم .
با بی زبانی ساختن . [ زَ ت َ ] (مص مرکب ) خموشی گزیدن . (آنندراج ). کنایه از سکوت ورزیدن و حرف نزدن باشد.
با پادشاه دست زدن . [ دِ دَ زَ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از برابری با پادشاه کردن باشد در همه چیز. (برهان ). و آنرا «دست با پادشاه زدن » نیز گویند. (انجمن آرا).
با دل زدن . [ دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) مشورت کردن و نیکو اندیشیدن ، و میتواند که زدن در اینجا بمعنی گفتن باشد. میرخسرو گفته :
ملک هرچند میزدبا دل ریش
که در صحرا نهد سوز دل خویش .
با دل گفتن . [ دِ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) سخن بآهستگی و بآرامی گفتن . پنهانی سخن راندن :
چنین گفت [ سیاوش ] با دل که از کار دیو
مرا دور داراد کیوان خدیو
نه من با پدر بیوفائی کنم
نه با اهرمن آشنائی کنم .
با رنگ و بوی . [ رَ گ ُ ] (ص مرکب ) با آب وتاب و کروفر استعداد تمام . (آنندراج ) (دِمزن ). یعنی داب و داراب . و کروفر. و استعداد تمام :
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بدان گونه با رنگ و بوی .
با سگ به جوال رفتن . [ س َ ب ِ ج َرَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از هم خانه شدن با مردم بدخو و معارض شدن با هرزه گو باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (هفت قلزم ). هم خانه ٔ بدان شدن . با هرزه گویان معارض شدن . (رشیدی ). نوعی از تعذیب مجرمان که با سگ در یک جوال کرده می بندند. و کنایه ازهمخانه شدن با مردم بد. (غیاث اللغات ) :
گفتم که در آن ریش دوم ، عقلم گفت
باسگ به جوال درنشاید رفتن .