آفتاب

گ

گ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

گازرک . [ زُ / زَ رَ ] (اِ مصغر) تصغیر گازر. (برهان ). رجوع به گازر شود.



گازرک . [ زُ / زَ رَ ] (اِ مرکب ) نام پرنده ای است که در کنارهای آب نشیند و دم خود را جنباند و به زمین زند، و عربان صعوه گویندش . (برهان ). دم جنبانک .



گازرکاری . [ زُ / زَ ] (حامص مرکب ) شغل گازر. کار گازر :
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.

نظامی .



گازرگاه . [ زُ / زَ ] (اِ مرکب ) جای رخت شویی . رخت شوی خانه . رجوع به گازرگه شود.



گازرگاه . [ زُ ] (اِخ ) نام موضعی است در شیراز که شیخ سعدی علیه الرحمه در آنجا آسوده است . (برهان ). حد شیراز قریب به مرقد شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی . (آنندراج ).



گازرگاه .[ زُ ] (اِخ ) نام مقامی است در هرات که خواجه عبداﷲانصاری در آنجا مدفون است . (برهان ) (آنندراج ). محل دفن خواجه غیاث الدین محمود : و صفاء آن منزل نزاهت زیاده از آن است که بیان بنان پیرامن تفصیل آن تواند گشت . (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 315، 608).



گازرگاه . [ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بکش بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون ، واقع در 16هزارگزی جنوب باختر فهلیان و شمال رودخانه ٔ کنی . جلگه . گرمسیر، مالاریایی ، دارای 99 تن سکنه . آب آن از چشمه . محصول آنجا غلات و تریاک است ، شغل اهالی زراعت . راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).



گازرگری . [ زُ / زَ گ َ ] (حامص مرکب ) کار گازری کردن . به گازری پرداختن . شغل گازری داشتن : ... و محمدبن جریر طبری آورده است : که مقنع مردی بود از اهل روستای مرو از دیهی که آن را کازه خوانند و نام او هاشم بن حکیم بود و وی در اول گازرگری کردی . (تاریخ بخارا).



گازرگه . [ زُ / زَ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف گازرگاه . جای رخت شویی . رخت شوی خانه :
به گازرگهی کاندرو بود سنگ
سر جوی را کارگر کرده تنگ .

فردوسی .
رجوع به گازرگاه شود.



گازرو. [ زُ ] (اِ) قسمی گیاه طبی برای درد شکم . در بم به این اسم خوانده میشود.



گازروئیه . [ زِ ئی ی ِ ] (اِخ ) دهی است کوچک از دهستان گور، بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت ، واقع در 50 هزارگزی خاور ساردوئیه و 4هزارگزی شمال راه مال رو ساردوئیه به دارزین . دارای 12 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).



گازروار. [ زُ / زَ رْ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) مانند گازر. بسان گازر. گازرآسا. || (اِ مرکب ) نام داو از کشتی که آن را در هندی دهوبی پات گویند و آنچنان بود که دست حریف کشیده سینه و بازوی او را بر پشت خود آوردن و خود را خم ساخته تکان دادن است به نحوی که حریف از بالای پشتش از صدمه ٔ تکان از جا درآمده روبروی او بر زمین افتد (از شرح گل کشتی ). (غیاث ) :
دست شوید ز حیات آنکه نگاهت یک...



گازری . [ زُ / زَ ] (حامص ) رخت شویی . کار گازر. شغل گازر. قصارت . (دهار). قصار. (منتهی الارب ) :
گازری از بهر چه دعوی کنی
چون که نشویی خود دستار خویش .

ناصرخسرو.
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است .

ناصرخسرو.
وآنگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ .

؟ (لغت فرس...



گازری کرده . [ زُ / زَ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) گازرشُست . گازرشوی . جامه ٔ سفیدشده . شسته شده . || ظاهراً آهار کرده : و جامه ٔ شسته و نرم شده گرمتر از جامه ٔ گازری کرده باشد از بهر آنکه جامه ٔ نرم شده به تن باز گیرد و جامه ٔ گازری کرده بازنگیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). رجوع به گازرشست و گازرشوی شود.



گازغند. [ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان مرکزی بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه ، واقع در 12 هزارگزی شمال رشخوار، دامنه ، معتدل . دارای 3 تن سکنه .آب آن از قنات ، محصول آنجا غلات ، شغل اهالی زراعت ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).



گازکان . (اِخ ) دهی است از دهستان زهان بخش قاین شهرستان بیرجند، واقع در 94 هزارگزی خاور قاین ، دامنه ، معتدل . دارای 37 تن سکنه ٔ. فارسی زبان . آب آن ازقنات ، محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت ، مالداری ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).



گازه . [ زَ / زِ ] (اِ) در اصل کازه . رجوع به کازه شود. بادپیچ . بازپیچ .باذپیچ . تاب . بانوج . کاز. (آنندراج ). ارجوحه . (۱) رجوع به ارجوحه شود. ننو. هندی جهوله . (آنندراج ). به زبان گیل هلاچین . || خانه . منزل . خانه ٔ فالیزبان که در صحرا از چوب و علف سازند. نشستنگاه چوبین یعنی خانه ای که از چوب و تخته سازند و آن را تالار خوانند. (برهان ) :
امید وصل تو نیست در وهم من که آخر
در گا...



گازه . [ زَ ] (اِخ ) یکی از دهستان های بخش پاپی شهرستان خرم آباد. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع ومحدود است از شمال به رودخانه ٔ سزار بخش دورود، از جنوب به دهستان سرکانه ٔ از خاور به رودخانه ٔ سزار و از باختر به دهستان گریت . موقع طبیعی کوهستانی ، هوا سردسیر مالاریائی ، آب از سراب گازه و چشمه های دیگر. مرتفعترین قلل جبال در این دهستان : کوه گلا، کمرسیاه اشگفت ، ازکند کتل کوه . مراتع مرغوبی در سینه و دامنه ٔ این کوهها وجود دارد، از ده آباد...



گازه . [ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گازه بخش پاپی شهرستان خرم آباد مرکز دهستان گازه ، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری سپیددشت و 5 هزارگزی باختر ایستگاه سپیددشت . جلگه ، سردسیر مالاریائی ، دارای 200 تن سکنه . آب آن از سراب . محصول آنجا، غلات ، تریاک ، لبنیات ، شغل اهالی زراعت و گله داری ، راه آن مالرو است ، ساکنین از طایفه ٔ فولادوند میباشند، قسمتی...



گازود. (اِ) مقطع. مِقص ّ. (منتهی الارب ): قطاع ؛ گازود و کارد که بدان جامه و چرم و مانند آن برند. (منتهی الارب ).



گازور. [ زْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لاویز بخش میرجاوه شهرستان زاهدان . واقع در 15 هزارگزی جنوب میرجاوه و 7 هزارگزی جنوب راه فرعی میرجاوه به خاش . جلگه ، گرمسیر، مالاریائی ، دارای 100 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول آنجا، غلات ، لبنیات و شغل اهالی زراعت گله داری . راه آن مالرو است و ساکنین از طایفه ٔ ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران...



گازومتر. [ زُ م ِ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) ابزاری است که جهت اندازه گیری حجم گازها به کار میرود. جهت اندازه ٔ حجم مقدار کمی گاز می توان لوله های مدرج به کار برد که حجم آنهابین 25 سانتیمتر مکعب تا یک لیتر تغییر میکند. برای حجم های زیادتر گازومتر استعمال میشود که حجم آنها از یک تا دویست لیتر است و در جائی که روی گازومتر یاروی لوله های جانبی آن برده شده است حجم گاز را نشان میدهد. (روش تهیه ٔ مواد آبی صفوی گ...



گازی .(اِ) نام گلی است خوشبوی که بهندی گیوره گویند. (برهان ). صحیح کازی است (به کاف تازی و ذال معجمه ) بمعنی گل گیوره و عربی است ، مگر آنکه گوئیم به زای و کاف فارسی است و به ذال معجمه و کاف تازی معرب آن است . (رشیدی از برهان قاطع چ معین ). و رجوع به کاذی شود.



گاژ. (اِ) جا و مقام مطلقاً. (برهان ). ظاهراً مصحف «گاه » است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).



گاس . (اِ) در پهلوی صورت اصلی گاه و آن بمعنی سریر است و گویا مملکت سریر را نیز گاس میخوانده اندو به عربی السریر ترجمه کرده اند. سین بدل «ه » آمده است ، آماس ، آماه ، خروس ، خروه ، ماس ، ماه :
از حد هند تا بحد چین و ترک
از حد زنگ تا بحد روم و گاس .

محمدبن وصیف سجزی .
همان لغت پهلوی «گاه » است که به سین ختم میشده بمعنی تخت و سریر و مراد «مملکت السریر» است که دولتی مستقل بود و در قفقاز...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله