آفتاب

ک

ک

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

کابشتل . [ ب ِ ت َ ] (اِخ ) از سانسکریت کاپشتلا (۱) یکی از مواضع واقع در میانه ٔ هندوستان طبق سنگهت . (تحقیق ماللهند بیرونی ص 153 سطر 11).



کابک .[ ب ُ ] (اِ) کابوک . آشیان مرغان را گویند عموماً و آشیان کبوتر و مرغ خانگی و گنجشکی که در خانه آشیان داشته باشد خصوصاً. (برهان قاطع): شریجهٔ؛ کابک کبوتران که از نی ساخته باشند. (منتهی الارب ) :
چو کبتر تبسی خانه کرده هر کابک
چو مارسغدی ره یافته به هر کاواک (۱) .

سوزنی .
آنکه طبعش در کبوتر خانه ٔ روحانیان
از بروج رفرف افلاک کابک میکند.

سیف اسفرنگی .
بقص...



کابک فروش . [ ب ُ ف ُ] (نف مرکب ) فروشنده ٔ کابک . جدّال . (منتهی الارب ).



کابل . (فرانسوی ، اِ) (۱) مفتولهای فلزی لفاف دار و سیمهای زیرزمینی و زیردریائی که برای برق و تلگراف و تلفن بکار دارند.
- کابل تلفن ؛ سیم زیرزمینی مخصوص تلفن .



کابل . [ ب ُ ] (اِخ ) شهر مهم و پایتخت افغانستان در 43درجه و 30 دقیقه عرض شمالی و 69 درجه و 13 دقیقه ٔ طول شرقی ، در 1762 گزی فوق سطح دریا واقع در نجدی حاصلخیز و پر آب و جمعیت آن در حدود 150000 تن است . (برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ لغت کابل بنقل از دائر...



کابل . [ ب ُ ] (اِخ ) (نهر...) نام نهری است در افغانستان در حدود صد هزارگزی مغرب کابل ، از دامنه های «کوه بابا» سرچشمه گرفته اول بنام «جوی شیر» بسوی مشرق روان گردد و پس از عبور از میان شهر به نهر «لوکار»متصل و بسیار بزرگ شود. سپس دشت حاصلخیز و زیبای کابل را سیراب نماید و آنگاه به نهر «باران » که از دو نهر «بندشیر» و «کوربند» بوجود آمده ، از طرف شمال و دامنه های «هندوکوه » جاری میشود، می پیوندد و وارد دره های کوهها میگردد و آنگاه در دشت دیگ...



کابل خدای . [ ب ُ خ ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) پادشاه کابل :
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ٔ زال زابل خدای .

فردوسی .
به یک دست مهراب کابل خدای
بیکدست گستهم جنگی بپای .

فردوسی .
چهارم چو مهراب کابل خدای
که سالار شاهست با فر و رای .

فردوسی .
همی رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمه ٔ زال زابل خدای .

فردوسی .
بدستوری...



کابل دره . [ ب ُ دَ رَ ] (اِخ )ناحیتی که امروزه در جغرافیا کابل دره نامیده میشود در قدیم عبارت بوده از نواحی رود کابل تا به رود سند، پیشاور پایتخت آن بوده است . این مملکت در کتیبه ٔ بیستون و نقش رستم در عهد هخامنشیان بفرس هخامنشی گندارا (۱) نامیده شده است . مشتبه نشود بمملکت قندهار که در اوستا هَرَخوائیتی و در کتیبه ٔ هخامنشی هَراَووَتی (۲) نامیده شده است . (یشتها، تفسیر پورداود ج 2 ص



کابل کشی . [ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) کشیدن کابل . سیمهای زیرزمینی برای برق و تلفن و غیره کشیدن .



کابلج . [ ل ِ ] (اِ) انگشت کوچک دست و پا باشد و به عربی خنصر گویند. (برهان ). انگشت کوچک مطلقا. شمس فخری بمعنی انگشت کوچک دست آورده و گفته :
چون به استحقاق ، شاهی ممالک زان اوست
خاتم ملک سلیمان دارد اندر کابلج .
و حق آن است که بمعنی مطلق انگشت کوچک است و خصوصیت دست از قرینه ٔ مقام ناشی شده . (انجمن آرا) (آنندراج ). این لغت مخفف کابلیج است . رجوع به کابلیج شود.



کابلچ . [ ل ِ ](اِ) لغتی در کابلج . رجوع به کابلج و کابلیج شود.



کابلستان . [ ب ُ ل ِ / ل َ ] (اِخ ) مؤلف قاموس الاعلام گوید: نامی است که وقتی از اوقات به خطه ٔ وسیع و مرتفع اطلاق میشد که قسمت شمال شرقی افغانستان و مرکزش کابل را در بر داشت و شامل قسمت عمده از حوضه ٔ نهر کابل بود. زابلستان هم در طرف جنوب غربیش قرار داشت . در شاهنامه اغلب تفاوتی بین این دونام [ کابل ، کابلستان ] داده نمیشود. بعض جغرافیانویسان هم این دو نام را یکی میدانند، اما از شاهنامه چنین برمی...



کابلشاه . [ ب ُ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) لقب عام ملوک کابل . رجوع به کابلشه شود. خواندمیر در تاریخ حبیب السیر آرد: رستم دستان که از اکثر افراد انسان بکمال شجاعت و مردانگی و وفور بسالت و فرزانگی ممتاز و مستثنی بود برادری داشت شغاد [ نام ] که در اشتعال نیران شرارت و فساد بی شبه و نظیر مینمود و دختر حاکم کابل را به حباله ٔ نکاح آورده در آن ولایت بسر میبرد و نوبتی والی کابل از ننگ خراج گذاری و شغاد از غایت حسد و مردم آزاری با یکدیگر از رستم...



کابلشه . [ ب ُ ش َه ْ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) کابلشاه . رجوع به کابلشاه شود :
فرومانده کابلشه از غم بدرد
ز شیدسب کین کش بترسید مرد.

(گرشاسب نامه ).



کابلی . [ ب ُ ] (ص نسبی ) منسوب به کابل : رقص کابلی ، خنجر کابلی ، اهلیلج کابلی :
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی .

فردوسی .
درفش درفشان پس پشت او
یکی کابلی تیغ در مشت او.

فردوسی .
بقلب اندرون چند از ایشان بکشت
چو بیچاره تر گشت بنمود پشت .

فردوسی .
ز ترکان بسی در پس پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی .

کابلی . [ ب ُ ] (ص نسبی ، اِ) بمعنی اهلیلج کابلی است . (دزی ج 2 ص 434). و رجوع به اهلیلج شود. || ماهون (۱) درختی به امریکا. (دزی ایضاً).



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان تحت جلگه بخش فدیشه شهرستان نیشابور، واقع در 16 هزارگزی شمال فدیشه . جلگه ، معتدل ، سکنه ٔ آن 343 تن است آب آن از قنات . محصول آنجا غلات و تریاک و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و قالیچه بافی و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) برادر محمدخان قورجی . (تاریخ شاهی ص 326).



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوالحسین محمدبن الحسین کابلی . از اهل بلخ است . ابوالفضل فلکی کابلی گفت : بدو برخوردم و از جهمیه بود. وی از یزیدبن هارون و ابی عبداﷲ الرحمن (کذا) باهلی و سفین بن عیینهٔ و غیر ایشان روایت کرد و در روز چهارشنبه نیمه ٔ محرم درگذشت . سمعانی گوید: تاریخ مرگ او رادر کتاب طبقات العلماء بلخ چنین دیدم و باقی تاریخ از کتاب بریده شده بود و شاید در حدود سنه ٔ 250 بود. (الانساب سمعانی ورق



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوالفضل فلکی . رجوع به فلکی شود.



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوبکر محمدبن علی بن ... (۱) کابلی از اهل اصفهان است و شاید اصل وی از کابل باشد.شیخی صالح و سدید است . او از ابوالقاسم علی بن عبدالرحمن بن علیک نیشابوری استماع حدیث کرد و من از او دراصفهان حدیث شنیدم . (الانساب سمعانی ورق 469 الف ).



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن الحسن بن الحسن بن ماهان مروزی معروف به کابلی . وی دربغداد ساکن شد و ثقه بود. وی از عبدالعزیزبن عبداﷲ الاویسی و عاصم بن علی و ابراهیم بن موسی القراء روایت کرد، و یحیی بن محمدبن صاعد و محمدبن مخلد و ابوعمروبن السماک و احمدبن کامل الشجری از او روایت کرده اند و دارقطنی او را توثیق کرده و ابوالحسین بن المنادی از او یاد کرده و گفته است وی در بغداد بسال 277 هَ .ق . درگذشت ....



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عباس کابلی . وی از ابراهیم بن اسماعیل بن محمدبن المعقب حدیث کرد و ابوعبداﷲ مخلد الدوری از او. و همین مخلد گفته است که تاریخ وفات او رجب سال 271 هَ . ق . بود. (معجم البلدان ذیل لغت کابل ).



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ابومجاهد علی بن مجاهدبن مسلم بن رفیع الرازی معروف به ابن الکابلی . بنده ٔ حکیم بن جمله از قبیله ٔ عبدالقیس بود. وارد بغداد شد و در آن از محمدبن اسحاق بن بشار و جعدبن ابی الجعد و غیر ایشان روایت کرد و از او صلت بن مسعودالجحدری و احمدبن حنبل و زیادبن ایوب روایت کردند و یحیی بن معین گفت : ابومجاهد کابلی را در باب هیثم دیدم و او را بد نیافتم و از او چیزی ننوشتم و یحیی بن الضریس او را به کذب متهم ساخت و این مطلب را عب...



کابلی . [ ب ُ ] (اِخ ) ضیاءالدین محمود. رجوع به ضیاءالدین محمودالکابلی (حکیم ) شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله