آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

فاباس . (لاتینی ، اِ) باقلی . رجوع به فابس شود.



فابجان . [ ب ِ ] (اِخ ) یاقوت از گفته ٔ ابوسعد آرد: قریه ای از قرای اصفهان است ، و دانسته نشد که همان فابزان است یا قریه ای دیگر. (معجم البلدان ). رجوع به فابزان شود.



فابردن . [ ب ُ دَ ] (مص مرکب ) ببردن . بردن . وابردن . بازبردن . رجوع به فا و وا و باز شود.



فابریک . (فرانسوی ، اِ) (۱) کارخانه . کارخانه ٔ پارچه بافی . || مصنوع کارخانه از پارچه و غیر آن . (فرهنگ نظام ).



فابزان . [ ب ِ ] (اِخ ) نام جایی است . بعضی آن را قریه ای و بعض دیگر شهرکی دانسته اند. ابوبکر محمدبن ابراهیم بن صالح عقیلی اصفهانی فابزانی به آنجا منسوب است . (معجم البلدان ). ظاهراً بخاطر این انتساب آن را قریه ای از قرای اصفهان شمرده اند. و بهرحال امروز جایی به این اسم در حوالی اصفهان نیست .



فابزانی . [ ب ِ] (ص نسبی ) منسوب به فابزان . رجوع به فابزان شود.



فابزانی . [ ب ِ ] (اِخ ) رجوع به فابزان شود.



فابس . [ ب ِ ] (لاتینی ،اِ) فاباس . فابش . باقلا. (ناظم الاطباء). از لاتینی فابس (۱) . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). باقلی . || زاج . (فهرست مخزن الادویه ).



فابستین . [ ب َ ] (اِخ ) یاقوت گوید: آن را به خط یکی از فضلا دیدم که چنین نوشته بود، و میگفت : اسم جایی است . (از معجم البلدان ).



فابش . [ ب ِ ](از لاتینی ، اِ) به لغت یونانی باقلا، و با سین بی نقطه هم به نظر آمده است . (برهان ). رجوع به فابس شود.



فابش قبطی . [ ب ِ ش ِ ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) باقلی مصری . رجوع به فابس شود.



فابش الیونانی . [ ب ِ شُل ْ ] (ع اِ مرکب ) باقلی . رجوع به فابس شود.



فابکیر. (اِخ )دهی است از رستاق طبرش از توابع قم . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 119). اکنون دهی به این نام در توابع قم نیست .



فابکین . (اِخ ) یکی از دیه های قدیم ساوه . رجوع به ترجمه ٔ تاریخ قم ص 140 شود.



فابیوس . (اِخ ) بر یکی از خانواده های بزرگ روم اطلاق میشد که چون کشت باقلا (۱) رانخست افراد آن خانواده به مردم روم آموختند بدین اسم ملقب شدند. عده ٔ اعضاء خانواده ٔ فابیوس به 306 تن بالغ میشد و آنان را 4000 تحت الحمایه بود. این خانواده در جنگ روم و وئی (در سه فرسنگی روم ) رشادت بسیارنمود، لکن عاقبت در سال 478 ق . م . ناگهان محصور دشمن گشت...



فات . (اِ)سرنوشت . تقدیر. || مرگ : فات یافتن ؛ مردن .(ناظم الاطباء). (۱) || (ع اِ) نام گیاهی یا دارویی . (اقرب الموارد).



فات . [ فات ت ] (ع ص ) کوبنده و ریزریزکننده . (ناظم الاطباء).



فاتح . [ ت ِ ] (ع ص ) گشاینده . پیروز. ظفریاب . گیرنده ٔ شهر. || فتحه دهنده . (ناظم الاطباء).



فاتح شدن . [ ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروز شدن .گشودن شهر. بر دشمن غلبه کردن . رجوع به فاتح شود.



فاتح صفوی . [ ت ِ ح ِ ص َ ف َ ] (اِخ ) لقب شاه اسماعیل صفوی است که در سال 930 هَ . ق . درگذشته است . رجوع به اسماعیل صفوی شود.



فاتح عثمانی . [ ت ِ ح ِ ع ُ ] (اِخ ) لقب سلطان محمد اول عثمانی است که بمناسبت فتح قسطنطنیه به این لقب خوانده شده است . رجوع به محمد فاتح شود.



فاتح گیلانی . [ ت ِ ح ِ ] (اِخ ) اسمش میرزا محمد رضی و مشهور به شاه فاتح . مولد و منشاء او رشت و در ملک هندوستان در گشت بود. یک سال دردهلی ماند و سپس به عزم زیارت مکه بجانب حج رهسپار شد. پس از طی منازل قاطعان طریق بر آن قافله ریختند و دست به قتل و غارت گشودند و حکیم را به عالم آخرت فرستادند. چهارهزار بیت شعر دارد. از آن جناب است :
مطلب ما دیگر و مقصود موسی دیگر است
عاشقان را با نظربازان نماند کارها.
(ازریاض العارفین رضاقلی...



فاتح آباد. [ ت ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان گندمان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 25 هزارگزی جنوب بروجن و 30 هزارگزی راه پل کوه به بروجن واقع است . محلی کوهستانی ، معتدل و دارای 131 تن سکنه است . آب آنجا از چشمه و محصول عمده ٔ آن غلات ، حبوبات و کتیرا، و شغل اهالی زراعت است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج



فاتحانه . [ ت ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) پیروزمندانه . || مغرورانه . رجوع به فاتح شود.



فاتحهٔ. [ ت ِ ح َ ] (ع ص ) مؤنث فاتح . (ناظم الاطباء). رجوع به فاتح شود. || (اِ) آغاز و اول هر چیز.(منتهی الارب ). مقابل خاتمه . ج ، فواتح : فاتحه ٔ چیزی ؛آغاز آن که مابعدش بدان گشوده شود. فاتحهٔالکتاب از آن است ، زیرا خواندن نماز بدان افتتاح شود (۱) . این کلمه در اصل مصدر است ، چون کاذبه بمعنی کذب ، یا وصف است که بعد آن را اسم قرار داده اند، و تای آخر آن یا در اصل برای تأنیث موصوف است یا برای نقل از وصفیت به اسمیت . (اقرب الموار...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله