آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ف . (حرف ) حرف بیست وسوم از الفبای فارسی ، وحرف بیستم از الفبای ابتثی ، پیش از حرف قاف و بعد از حرف غین ، و حرف هفدهم از الفبای ابجدی ، پیش از صادو بعد از عین است . آن را در الفبای ابجدی فای سعفص گویند و در حساب جُمّل هشتاد به شمار آید. (ناظم الاطباء). در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد بیست وسه است . از حروف شفویه و حروف آتشین و حروف ذلقیه و حروف مصمته بشمار است . رجوع به این حروف در همین لغت نامه شود.
ابدالها:
> در زبان فارسی حرف...



فئات . [ ف ِ آ ] (ع اِ)ج ِ فئهٔ. دسته ها. گروه ها. طرف ها. رجوع به فئهٔ شود.



فئام . [ ف ِ ] (ع اِ) گروه مردم . || گلیم که بر هودج کشند. ج ، فُؤْم . (منتهی الارب ).



فئر. [ف ُ ءَ ] (ع اِ) ج ِ فأر (موش ). رجوع به فأر شود.



فئر. [ ف َ ءِ ] (ع ص ) موش افتاده . لبن و طعام و هر چیز که موش در آن افتاده باشد. || مکان فئر؛ جای موشناک . (منتهی الارب ).



فئران . [ ف ِءْ ] (ع اِ) ج ِ فأر. رجوع به فأر شود.



فئرهٔ. [ ف ِءْ رَ / ف ِءَ رَ / ف َ ءِ رَ ] (ع اِ) نوعی از طعام زچه که از دانه ٔ شمبلید و خرما پزند. فُؤارهٔ. (منتهی الارب ).



فئرهٔ. [ ف ِ ءَ رَ ] (ع اِ) ج ِ فَاءْر. موشان . موشها. فُئَر. فِئْران . رجوع به فَاءْر شود.



فئرهٔ. [ ف َ ءِ رَ ] (ع ص ) ارض ٌ فَئِرهٔ؛ زمین موشان . (منتهی الارب ). زمین موشناک . (ناظم الاطباء).



فا. (حرف اضافه ) کلمه ای بمعنی «با» باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). مانند: فا او گفت ، فا او رفت ؛ یعنی با او گفت و با او رفت . (برهان ). || گاهی بمعنی «به » بکار میرود مانند: «فا او داد»؛ یعنی «به او داد». (برهان ). یا «فارسم » بجای «برسم » :
سیمرغ وار گوشه نشینم نه چون مگس
بنشینم از حریصی ، هر جا که فارسم .

کمال الدین اسماعیل .
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و موی زشت فا مالک سپرد.



فا. (ص ) محجوب وشرمگین . (برهان ). مخفف «فاوا» است . (فرهنگ نظام ).



فا. (ع اِ) دهن . (ناظم الاطباء). صورت منصوب کلمه است در حالتی که مضاف واقع شود.



فا. (اِ) کف دریا که به تازی زبدالبحر گویند. (ناظم الاطباء).



فاء. (ع اِ) نام حرف بیستم از الفبای ابتثی . (ناظم الاطباء). رجوع به «ف » شود.



فاءالفعل . [ ئُل ْ ف ِ ] (ع اِ مرکب ) حرف اول از حروف اصلی کلمه در لغت عرب به قیاس کلمه ٔ «فعل » که حرف اول آن «فاء» است .



فائت . [ ءِ ] (ع ص ) نیست شونده . فوت کننده . (غیاث ). فایت . || گذشته . ازدست رفته : اما تقدیر آسمانی کرده آمده بود و کار فائت شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 361).
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق از او فایت شود.

مولوی .
رجوع به فایت شود.



فائجهٔ. [ ءِ ج َ ] (ع اِ) فراخی میان هر دو بلند از زمین درشت . (منتهی الارب ). متسع مابین کل مرتفعین من غلظ او رمل . (اقرب الموارد). || ریگ توده . || گروه . (منتهی الارب ).



فائح . [ ءِ ] (ع ص ) بوی خوش دهنده . (غیاث ). رجوع به فایح شود.



فائح شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دمیدن بوی . آمدن بوی .



فائحهٔ.[ ءِ ح َ ] (ع اِ) بوی . (غیاث ). رجوع به فائح شود.



فائد. [ ءِ ] (اِخ ) کوهی در طریق مکه . (معجم البلدان ).



فائد. [ ءِ ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن ابوالورقاء. محدث است . تابعی است .



فائد. [ ءِ ] (اِخ ) ابن کیسان الجزار الباهلی ، مولی باهله ، مکنی به ابوالعوام . تابعی است .



فائده . [ ءِ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) آنچه داده یا گرفته شود از دانش و مال و جز آن . ج ، فوائد. (منتهی الارب ). حاصل . نتیجه . نفع. سود. ثمر. بر. بار. رجوع به فایده و ترکیبات آن شود :
چون فائده ٔ سلطان نانی بود از ملکت
آن ملکت یک هفته پندار که من دارم .

خاقانی .



فائر. [ ءِ ] (ع ص ) پراکنده پی از ستور و جز آن . || (اِ) آهوبرگان . آهو. (منتهی الارب ). ج ، فور.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله