عاجزوار
عاجزوار. [ ج ِ ] (ق مرکب ) بمانند عاجز. ناتوان وار. ناتوان :
چو عاجزوار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد.
عاجزوار. [ ج ِ ] (ق مرکب ) بمانند عاجز. ناتوان وار. ناتوان :
چو عاجزوار باید عاقبت مرد
چه افلاطون یونانی چه آن کرد.
عاجزی . [ ج ِ] (حامص ) عمل عاجز. ناتوانی . درماندگی :
نهنگی که او پیل را پی کند
ز آهوبره عاجزی کی کند.
عاجف . [ ج ِ ] (اِخ ) موضعی است در شق بنی تمیم . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
عاجل . [ ج ِ ] (ع ص ) مقابل آجل و منه لاتبع العاجل بالاَّجل . (اقرب الموارد). دنیا. (غیاث اللغات ). این جهان . (منتهی الارب ) :
نعمت عاجل و آجل بتوداد از ملکان
زآنکه ضایع نشود آنچه بجای تو کند.
عاجل الحال . [ ج ِ لُل ْ ] (ع اِ مرکب ) فوراً. درساعت . بدون درنگ : یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان کرد. (تاریخ بیهقی ص 329). ولی در عاجل الحال آب این مرد بوبکر حصیری ریخته شد. (تاریخ بیهقی ص 156).
عاجلهٔ. [ ج ِ ل َ ] (ع ص ) مؤنث عاجل . رجوع به عاجل شود.
عاجم . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) واحد عواجم که بمعنی دندانهاست . (از منتهی الارب ). در اقرب الموارد مفرد عواجم ، عاجمهٔ آمده است .
عاجن . [ ج ِ ] (ع ص ) ناقه ای که بچه در شکمش قرار نگیرد. || پیری که از ضعف تکیه بر زمین کرده برخیزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ).
عاجنهٔ. [ ج ِ ن َ ] (ع اِ) عاجنهٔ المکان ؛ میانه ٔ جای . (منتهی الارب ). وسط مکان .
عاجی . (ص نسبی ) چیزی که از عاج ساخته شده باشد. (آنندراج ). چیزها که از عاج سازند. رجوع به عاج شود.
عاد. (ع اِ) مردم . یقال : ماأدری أی عاد هو؛ أی أی ّ الناس ؛ یعنی ندانم که چه مردست او. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
عاد. (اِخ ) قومی که هود (ع ) به رسالت ایشان آمد و ایشان از نسل عادبن نوح بودند از باعث نافرمانی حق بطوفان باد هلاک شدند. (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). و اولین قبیله ٔ عرب بائده را عاد گفته اند و آنان فرزندان عادبن عوص بن ارم بن سام بن نوح (ع ) بودند و محل مأوای آنان به أحقاف (بین یمن و عمان ) از بحرین تا حضر موت بوده است . (صبح الاعشی ج 1 ص 313) (عقدالفرید ج
عاد. [ عادد ] (ع ص ، اِ) عددی که عدد دگر را تجزیه کننده باشد. مانند سه که عاد نه است ، و چهار که عاد دوازده است و پنج که عاد پانزده است . (نفائس الفنون ).
عاد. (اِخ ) ابن عوص بن ارم بن سام بن نوح . جدی جاهلی است .گویند وی در بابل بود سپس با عائله ٔ خود به یمن رفت و در احقاف بین یمن و عمان از بحرین تا حضرموت اقامت کرد. او و فرزندان او در آن سرزمین تمدنی بوجود آوردند. از آثار آنان اطلال «جش » و بناهای سنگی است که ویرانه های آن در حضرموت موجود است . (الاعلام زرکلی ).
عادات . (ع اِ) ج ِ عادهٔ. رجوع به عادت و عادهٔ شود :
در این دخمه خفته ست شداد و عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.
عادانیون . (معرب ، اِ)به یونانی نباتی است که خار آن شبیه به سوزن است .
عادت . [ دَ ] (ع اِ) عادهٔ. فارسیان به معنی رسم و آئین نیز استعمال کنند و با لفظ گردانیدن ، نهادن ، برداشتن ، کردن ، دادن و گرفتن مستعمل نمایند. (آنندراج ) :
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چه بنگری به ظلیم .
عادهٔ. [ دَ ] (ع اِ) خوی . (منتهی الارب ). آنچه جایگیر شود در نفوس از امور متکرر وپسندیده ٔ طبعهای سلیم . (اقرب الموارد). || (اصطلاح فقهی ) حیض . رجوع به عادت و ذات عادهٔ شود.
عادت داشتن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) خو گرفتن به چیزی : چنان دانم که بسیار خوردن عادت داری . (گلستان ).
عادت کردن . [ دَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خوی گرفتن . معتاد شدن :
چشم عادت کرده با دیدار دوست
حیف باشد بعد از او بر دیگری .
عادت گرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) خوی پذیرفتن . خوی کردن . معتاد شدن :
گر عقابی بگیر عادت جغد
ور پلنگی بگیر خوی گراز.
عادت پذیر. [ دَ پ َ ] (نف مرکب ) خوی پذیرنده . آنکه از کسی یا چیزی عادت پذیرد. آنکه خوی دیگری را قبول کند :
کجا چون طبع مردم خوی گیر است
ز هر کس آدمی عادت پذیر است .
عادر. [ دِ ](ع ص ) نیک دروغگوی . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).
عادق . [ دِ ] (ع ص ) رجل عادق الرأی ؛ کسی که تدبیر صائب ندارد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
عادکار. (اِخ ) تیره ای از طایفه ٔ محمود صالح ایل چهار لنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ج 1 ص 75).