طاس نگون
طاس نگون . [ س ِ ن ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) کنایه از آسمان است و عربان فلک خوانند. (برهان ). کنایه از فلک و آسمان است . (ناظم الاطباء).
طاس نگون . [ س ِ ن ِ ] (ترکیب وصفی ،اِ مرکب ) کنایه از آسمان است و عربان فلک خوانند. (برهان ). کنایه از فلک و آسمان است . (ناظم الاطباء).
طاس و پنگان . [ س ُ پ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) طاس ساعت . رجوع به طاس ساعت و پنگان شود.
طاس بین . (نف مرکب ) کسی که در طاس فال بیند. (آنندراج ) :
بر اطراف آن قصرهای متین
نشستند چون مردم طاس بین .
طاس کباب . [ ک َ ] (اِ مرکب ) نوعی خوراک کثیرالاستعمال مرکب از گوشت و روغن و پیاز و برخی مواد و ادویه .
طاسا. (اِ) مار قشیشاست . (فهرست مخزن الادویهٔ).
طاسات . (ع اِ) ج ِ طاس ، به معنی آوند. رجوع به طاس شود.
طاسباز. (نف مرکب ) در ولایت طایفه ای اند که از زیر خرقه طاسها برآرند و گاهی طاس را در هوا افکنند و بر سر چوب بگیرند، از عالم شیشه باز، و بازیهای عجیب و غریب دیگر نیز کنند، از عالم بهان متی هندوستان . (آنندراج ) (بهار عجم ) :
ز کشتی چو کردیم هنگامه ساز
بگوئیم حرفی هم از طاسباز
خورد چرخ از چرخ آن دلربا
بمن حال گردید چون آسیا.
طاسبازی . (حامص مرکب ) نوعی از بازی بازیگران ؛ و آن چنان باشد که طاس را بهوا انداخته بر سر چوبی یا نیی میگیرند و بر آن می گردانند. || به معنی شعبده بازی نیز آمده . (غیاث اللغات ) :
لباس خضر بپوشید و طاسبازی کرد
ز بچگان مشعبدنشان دهد نرگس .
طاسبند.[ ب َ ] (اِخ ) از دهات همدان است . (معجم البلدان ).
طاسبندی . [ ب َ ] (ص نسبی )منسوب به طاسبند که از دهات همدان است . (سمعانی ).
طاسهٔ. [ طاس ْس َ ] (ع ص ) طعنهٔ طاسهٌٔ؛ نیزه ای که در شکم درآمده . (منتهی الارب ).
طاسچه . [ چ َ / چ ِ] (اِ مصغر) طاس خرد که دختربچگان در حمام دارند.
طاسک . [ س َ ] (اِمصغر) مصغرطاس است . (آنندراج ). طاس خرد. (شمس اللغات ). رجوع به طاسچه شود. || در بازی نرد کعب ، کعبهٔ، هر دو طاس نرد. کعبتین . رجوع به طاس شود :
نقش از طاسک زر چون همه شش می آید
از چه معنی است فرومانده به ششدر نرگس .
طاسک پرچم . [ س َ ک ِ پ َ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رجوع به طاس پرچم شود :
ای ظفر مرکب ترا همراه
طاسک پرچم تو قبه ٔ ماه .
طاسک منجوق . [ س َ ک ِ م َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )منجوق . ماهچه ٔ علم . و طاسک چیزی است شبیه به طاس کوچک که در منجوق و پرچم تعبیه میشده است :
ز موج خون که بر میشد بعیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق .
طاسو قوسیس .[ ] (اِ) جربی باشد در چشم که پشت پلک از درونسو دارای شکافهائی چون پوست انجیر باشد. (بحرالجواهر).
طاسی . (اِخ ) موضعی است در خراسان . (معجم البلدان ).
طاسی ٔ. [ س ِءْ ] (ع ص ) گرفته : یقال نفسی طاسِئَهٌٔ؛ یعنی دل من گرفته است . (منتهی الارب ).
طاسیس . (اِخ ) صاحب مجمل التواریخ و القصص ذیل اخبار ملوک روم گوید: مملکت طاسیس و استسیانوس بمشارکت سیزده سال بوده است . جهودان در این روزگار به بیت المقدس عاصی شدند بر ایشان وسه هزار مردان جهودان بکشتند و زن و فرزند به رومیه آوردند بغارت اندر اول سال و بدین عهد اندر بود برخاستن بلیناس مطلسم . (مجمل التواریخ والقصص ص 129).
طاش فراش . [ ش ِ ف َرْ را ] (اِخ ) رجوع به تاش فراش شود.
طاش کبری زاده . [ ک ُ را دَ / دِ ] (اِخ ) از فضلای نامی کشور ترکیه است که در قرن دهم میزیسته .وی را کتابی است بنام شقائق النعمانیهٔ فی علماءالدولهٔ العثمانیهٔ، در پایان کتاب مزبور، ترجمه ٔ احوالی ازخود نوشته که ترجمه ٔ آن در ذیل درج میگردد. فاضل مزبور نام و نسب خود را بدین نحو ذکر کرده : و انا العبد الضعیف الذلیل ، المحتاج الی رحمهٔ ربه الجلیل ، احمدبن مصطفی بن خلیل ، عفی اﷲ عنهم بکرمه الجمیل ، و لطفه الجز...
طاش گدوک . [ گ َ ] (اِخ ) موضعی است در جنوب تخت بنواحی شمالی بورد لیسک .
طاش کسان . [ ک َ ] (اِخ ) یا طاش کَسَن موضعی است در جنوب قره باغ .
طاشتمر. [ ت َ م ُ ] (اِخ ) رجوع به طاشتمور شود.
طاشتمور. [ ت َ ] (اِخ ) در حاشیه ٔ تاریخ سیستان ذیل حدیث محمد واصل با یعقوب و محمد زیدویه آمده است : این محمدبن واصل ، پس از بازگشت یعقوب از حرب علی بن الحسین بن قریش و تصرف فارس ، از دربار خلافت مأمور عمل فارس و تصرف آنجا شده و بعد بر خلیفه بغی کرده به یعقوب گروید و عاقبت گردن کشی آغازنهاد و یکی از مشاهیر امرای عصر شد و سپاه بغداد راکه بریاست عبدالرحمن بن مفلح و طاشتمور بدفع وی گسیل شد بشکست و طاشتمر را در جنگ بکشت و ابن مفلح را...