آفتاب

ص

ص

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

صائر. [ ءِ ] (اِخ ) حازمی گوید: وادیی است در نجد و دیگران گفته اند قریه ای است در یمن و ابوسعد ابوعبدالرحمن محمدبن علی بن مسلم بن علی صائری معروف به سلطان بدان قریه منسوب است . (معجم البلدان ).



صائرهٔ. [ ءِ رَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث صائر. گیاه خشک که بعداز سبز شدن خورده شود. (منتهی الارب ). و الصیور؛ الکلاء الیابس یؤکل بعد خضرته زماناً. (تاج العروس ).



صائری . [ ءِ ] (ص نسبی ) منسوب به صائر و آن قریه ای است در یمن یا وادیی است به نجد. رجوع به صائر شود.



صائری . [ ءِ ] (اِخ ) ابوسعد ابوعبدالرحمن محمدبن علی بن مسلم بن علی صائری معروف به سلطان . از اهل صائر و آن قریه ای است به یمن یا وادیی به نجد. و یاقوت گوید: حدّث عن ابی علی محمدبن محمدبن علی الازدی ، بطریق المناولهٔ. روی عنه ابوالقاسم هبهٔاﷲبن عبدالوارث الشیرازی .(معجم البلدان ج 5 ص 334) (الانساب سمعانی ص 348 ب ).



صائغ. [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی ازصوغ . زرگر. (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (منتخب اللغات ). || ریخته گر. ج ، صاغَهٔ. صواغ . صیاغ .



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) لقب احمدبن محمد و ثابت بن شریح و جماعهٔبن سعد و عبداﷲبن محمد و چند تن دیگر است . (ریحانهٔالادب ج 2 ص 410).



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) ابراهیم بن میمون صایغ، از مردم مرو، مکنی به ابی اسحاق . وی از عطأبن ابی ریاح و نافع روایت کند. حسان بن ابراهیم و داودبن ابی فرات و اهل بلد او از وی روایت آرند. فقیهی فاضل و از آمرین به معروف بود و ابومسلم خراسانی وی را بسال 131 هَ . ق . بکشت . و قبر وی در وسط شهر، معروف و زیارتگاه است . (الانساب سمعانی ص 348 ب ).



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) ابوجعفر محمدبن اسماعیل بن سالم مکّی . از مردم بغداد ساکن مکه . وی از حجاج بن محمد اعور و سبابهٔبن سوار، و روح بن عبادهٔ، و ابی اسامهٔ حمادبن اسامه ، و ابی داود حفری ، و قبیصهٔبن عقبهٔ روایت کند. و از وی سوسی بن هارون حافظ و یحیی بن محمدبن صاعد، و ابوالعباس عبداﷲبن عبدالرحمان عسکری روایت کنند. (الانساب سمعانی ص 348 ب ).



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) ابومنصور عبدالواحدبن حسن بن عبدالواحدبن ابراهیم صائغ شیرازی ، معروف به صایغ کبیر. محدث است . وی پیاده نزد قاضی ابی عمرو قسم بن جعفر هاشمی به بصره رفت و از وی و جماعتی از شیوخ شیراز [حدیث ] شنید. حافظ عبدالعزیزبن محمدبن محمد نخشبی گوید: عبدالصمدبن حسن حافظ وی را نمی ستود (یتکلم فیه ). (الانساب سمعانی ص 348).



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبداﷲبن محمدبن عبدالوهاب بن محمدبن یزیدبن سنان بن جبله ٔ نیشابوری ، مکنّی به ابی حامد. محدث است . وی در نیشابور از ابوبکر محمدبن اسحاق بن خزیمهٔ و ابوالعباس محمد (؟) یحیی بن محمدبن صاعد و طبقه ٔ آنان [ حدیث ] شنید. و از وی حاکم ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ حافظ وابوالعباس جعفربن محمدبن المعر المستغفری حدیث شنیده اند. حاکم در تاریخ نیشابور ذکر او آورده است و گوید: ابوحامد صائغ در خراسان و عراق بسیار حدیث شنیده و در...



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) حکیم شهاب الدین محمدبن علی صایغ شهاب زرگر. از مذکوران خراسان و مشهوران جهان بوده است ، و در علم صیاغت ماهر،و بر صناعت شعر کامل ، و او را توحید است ، میگوید:
صنع بی عیبش ز... (۱) میکند
امر بی ریبش ز آبی درّ انور میکند
خاک را بر آب ...
داد... پناه هفت کشور میکند
در گلستان رضا...
... از خامه ٔ قدرت مصور میکند
نقش بند قدرتش بر وحشیان از خون ناب
در صمیم ناف آهو مشک اذفرمیکند
هر سَرِ مَه شحنه ٔ تکلیف او...



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) سعیدبن حسان اندلسی ، مولای حکم بن هشام ، مکنی به ابی عثمان . او از اصحاب مالک بن انس روایت کند. وفات بسال 236 هَ . ق . (سمعانی ص 348 ب ).



صائغ. [ ءِ ] (اِخ ) نقولاوس خوری ، یا نقولاوس صائغ حلبی . مولد 1692 م . به حلب . وی به رهبانیت ملکانی که در حناویهٔ و شویریهٔ معروف بود، پیوست . و بسال 1719 م . به درجه ٔ «کهنوت » ارتقا یافت ، و در 1727 م .به ریاست عامه ٔ رهبانان انتخاب شد، و تا پایان زندگانی آن مقام داشت . وفات 1756 م . دیوان شعر او در بیروت بسال



صائغ افریقی . [ ءِ غ ِ اِ ] (اِخ ) محدث است . سمعانی گوید: الصائغ الافریقی رجل معروف و قد روی . قاله ابن یونس .



صائغ هروی . [ ءِ غ ِ هَِ رَ ] (اِخ ) رجوع به محمودبن عمر جوهری شود.



صائغی . [ ءِ ] (اِخ ) ابوعلی محمدبن عثمان بن ابراهیم صائغی نسفی ، منسوب به سکهٔالصاغهٔ و آن کوچه ای است در نسف . وی مردی فاضل و در طلب علم حریص بود. به عراق و حجاز و مصر رفت و از ابوبکر محمدبن سفین بن سعید مصری صاحب یونس بن عبدالاعلی و در بغداد از ابی عبداﷲ حسین بن اسماعیل محاملی و جماعتی از این طبقه حدیث شنید و سپس به نسف بازگشت و درزمان ابی یعلی بن خلف نسفی روایت حدیث می کرد. و پس ازسال 344 هَ ....



صائغی .[ ءِ ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ، معروف به قاضی شدید، مکنی به ابی عبداﷲ. وی با سیرتی ستوده منصب قضاوت مرو داشت و مردی مناظر و فحل و با باطنی و ظاهری جمیل بود. نماز و قرآن بسیار میخواند. نزد قاضی محمد ارسانیدی فقه آموخت و نائب وی در قضاوت و خطبه گردید و سپس مدتی آن شغل به اصالت به وی محول شد. او از استاد خویش محمدبن حسین ارسانیدی و سیدمحمدبن ابی شجاع علوی سمرقندی و دیگران حدیث شنید. سمعانی گوید: جزئی از حدیث از وی بنوشتم و ا...



صائف . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از صوف : کبش صائف ؛ قچقار بسیارپشم . || یوم صائف ؛ روزی گرم . (منتهی الارب ).



صائف . [ ءِ ] (اِخ ) ناحیتی از نواحی مدینه است . نصر گوید: موضعی است به حجاز نزدیک ذوطوی . در شعر معن بن اوس آمده است :
فَفَدْفَدُ عبود فخبراءُ صائف
فذوالحفر اقوی منهم ففدافده .
و امیهٔبن ابی عائذ هذلی گوید :
لمن الدیار بعلی فالاحراص
فالسودتین فمجمع الأبواص
فضهاء اظلم فالنطوف فصائف
فالنمر فالبرقات فالانحاص .

(معجم البلدان ).



صائفهٔ. [ ءِ ف َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث صائف . || غزوه ٔ روم ، بدان جهت که از شدت سرما و برف در تابستان جنگ کردندی . || خواربار تابستانی . || لیلهٔ صائفهٔ؛ شبی گرم . (منتهی الارب ).



صائق . [ ءِ] (ع ص ) نعت فاعلی از صیق . چفسنده . (منتهی الارب ).



صائم . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از صوم . روزه دار. || هر بازدارنده ای خود را از طعام و کلام و سیر و نکاح و جز آن . (منتهی الارب ). || ایستاده و برپای . ج ، صوام ، صیام ، صُوّم ، صیم ، صیّم ، صیامی . || نام روده ٔ دوم از جمله ٔ شش روده ٔ شکم . (غیاث اللغات ). نام یکی از امعاء که از پس اثناعشر است و آن را صائم نامند چون طعام در آن ثابت نماند. معاء صائم (۱) ؛ یعنی روده ٔ روزه دار و این صائم به اثناعشر پیوسته است و صائم از بهر آن گویند...



صائمات . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صائمهٔ.



صائمهٔ. [ ءِ م َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث صائم .



صائمین . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صائم .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله