آفتاب

س

س

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

سائرین . [ ءِ ] (ع اِ) ج ِ سائر، در حالت نصبی و جری . رجوع به سائر شود.



سائس . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) سیاست دان . سیاست مدار. مرد سیاست . سیاست کننده . (غیاث ). راه برنده ٔ مردمان . ج ، سائسین : پادشاهی عادل و والئی سایس . (سندبادنامه ص 46). || ادب آموزنده . (شرح قاموس ). || متولی امر. مدیر. (اقرب الموارد): لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. (چهارمقاله چ معین ص 18).
سر خسروان اف...



سائس پنجم رواق . [ ءِ س ِ پ َ ج ُ رِ ] (اِخ ) کنایه از کوکب مریخ چه او در فلک پنجم است . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
ای سئیس مرکبانت سائس پنجم رواق
وی غلام آستانت خسرو زرین مجن .

سلمان ساوجی (از شرفنامه ٔ منیری ).



سائسه . [ ءِ س َ ] (ع ص ) تأنیث سائس . رجوع به سائس شود.



سائسین . [ ءِ ] (ع اِ) ج ِ سائس ، در حالت نصبی و جری . رجوع به سائس شود.



سائع. [ ءِ ] (ع ص ) بیکار و مهمل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



سائغ. [ ءِ ](ع ص ) گوارنده . گوارا. خوش . خوش آیند. (دهار) (غیاث )(آنندراج ). عذب ، سیغ. که به گلو آسان شود. آسان به گلوشونده . (شرح قاموس ) : نعمت حق سبحانه ...در بازمانده ٔ امیر ماضی سائغ و ضافیهٔاللباس است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 460). || گوارنده شراب . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). || جایز. روا.



سائف . [ ءِ ] (ع ص ) شمشیردار. (دهار). مرد با شمشیر. || مردزننده بشمشیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، سوائف .



سائفه . [ ءِ ف َ ] (ع اِ) ریگ تنک و رقیق . (شرح قاموس ). آنچه باریک باشد از پائین توده ریگ . (آنندراج ). || زمینی است میان ریگ و زمین سخت . (شرح قاموس ). زمین میان ریگ و درشتی . (آنندراج ). || پاره ای از گوشت دراز بریده . (شرح قاموس ) (آنندراج ).



سائق . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ، سائقون ، سُوّاق ، ساقهٔ. راننده :
ریش را شانه زدی که سائقم
سائقی لیکن بسوی درد و غم .

(مثنوی ).
|| راننده ٔ چاروا. (منتهی الارب ) (شرح قاموس ). آنکه حیوانات را از عقب براند. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) :
نقل هرچیزی بود هم لائقش
لائق گله بود هم سائقش .

(مثنوی ).
|| شخصی که از پس راند نابینا را، چنانکه قائد ا...



سائق الثریا. [ ءِ قُث ْ ث ُ رَی ْ یا ] (اِخ ) (فلک ) دَبَران .



سائقهٔ. [ ءِ ق َ ] (ع ص ) تأنیث سائق . رجوع به سائق شود.



سائل . [ءِ ] (ع ص ) پرسنده ، سؤال کننده ، پرسان :
توئی مقبول و هم قابل ، توئی مفعول و هم فاعل
توئی مسؤول و هم سائل ، توئی هر گوهر الوان .

ناصرخسرو.
آن یکی میخورد نان فخفره
گفت سائل چون بدین استت شره .

مولوی .
|| معترض . مستدل (در اصطلاح منطق ) یکی از دو طرف مناظره . و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص



سائل . [ ءِ ] (اِخ ) بختیاری . از متأخران است . از اشعار اوست :
چند کشی بی گناه عاشق محزون
کشتن عاشق مگر گناه ندارد.

(از بهترین اشعار پژمان ).



سائل . [ ءِ ] (اِخ ) در تحفه ٔ سامی آمده : مولانا سائل از موضع دماوند است و در فنون فضائل وجودت فهم بی مثل وبی مانند. طبعش در شعر و انشاء بغایت عالی افتاده بود، و در جوانی از آنجا جلای وطن کرد و بهمدان رفت و در آنجا ساکن شد و بواسطه ٔ عداوتی که حیرتی را با او بود قطعه ای در باب او گفته است :
سائل آن کهنه فاسق همدان
که سرشتش زبغض و کین باشد
به ز من خوانده خویش را در شعر
سگ به از من اگر چنین باشد.
در آخر عمر دماغش خلل...



سائل . [ ءِ ] (اِخ ) در تحفه ٔ سامی آمده : سید سائل از سادات صحیح النسب کاشان است و در شعر بقصیده گوئی مایل . در قصیده تتبع دریای اسرار امیرخسرو میکند. این بیت از قصیده ٔ اوست :
ظالم ار بر چرخ راند باد پای سلطنت
آه مظلوم از پی او همچو باد صرصراست .

(تحفه ٔ سامی ص 35).
در همان کتاب بلافاصله در شرح حال امیر رازی گوید ولد میر سائلی مذکور است .



سائل . [ ءِ ] (اِخ ) تخلص محمد سعید مشهور به آقاجانی است که سالها پدر بر پدر ضابط و صاحب اختیار دو بلوک قیر و کارزین از توابعفیروزآباد فارس بوده اند و او تا آخر عمر این مقام را داشته است . علاقه مندی بادب و ادیبان او را وادار کرد که انجام امور آن بلوک را به برادر کهتر خویش واگذارد و خود بیشتر اوقات را در شیراز با شعرا و ظرفا بسر برد. مردی خلیق و مهربان و سخی الطبع و چرب زبان بوده و بشاعری در زمان خویش شهرت یافته و بسال سائل به کف . [ ءِ ل ِ ب ِ ک َف ف ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در تداول فارسی زبانان به تخفیف «فاء» رائج است : گدائی که از تنگدستی کاسه ٔ گدائی هم نداشته باشد. (آنندراج ). گدا. دریوزه گر :
ای یافته افلاک ز مهر تو شرف
خورشید و مه از تو سائلانند بکف
جز دفع اعادی تو منظورم نیست
نومید نسازیم تو یا شاه نجف !

زکی ندیم (از آنندراج ).



سائل بودن . [ ءِ دَ ] (مص مرکب ) جاری شدن . جریان داشتن . روان بودن . رجوع به جاری شدن شود. || گدا بودن . || پرسان بودن . بتمام معانی رجوع به سائل شود.



ساآلفلد. [ ف ِ ] (اِخ ) (۱) زالفلد. قصبه ای است در شرق آلمان در استان ساگس منینگن (۲) در کنار رودخانه ٔ ساآله . صنایع نساجی و توتون سازی و شیمیائی آن مهم است و در حوالی آن معادن آهن وجود دارد. و نیز کلیسای زیبائی بسبک رومیان از آثار قرن سیزدهم در این شهر باقی است . در 10 اکتبر 1806 م فرانسویان در این شهر بر پروسیان غلبه یافتند و شاهزاده لوئی دوپروس (۳) در همان حادثه کشته...



ساآله . [ ل ِ ] (اِخ ) زاله (۱) . ساآله ساکسون رودخانه ای است در آلمان که از کوه فیختلگبرگ (۲) در باویر سرچشمه میگیرد و پس از سیراب کردن نواحی هوف (۳) سالفلد، رودواشتاد (۴) ، اینا (۵) ، نومبورگ (۶) ، بطرف اونستروت (۷) میرود و پس از سیراب کردن مرسبورگ ، (۸) الستربلانش (۹) ، لیپزیک ، (۱۰) هال (۱۱) ، برنبورگ (۱۲) ، کالب (۱۳) و پس از طی 400 هزارگز در ساحل چپ برودخانه ٔ الب (۱۴) میریزد.



ساآله . [ ل ِ ] (اِخ ) زاله (۱) . رودخانه ای است در آلمان ، که ازباویر سرچشمه میگیرد و پس از طی 110 هزارگز به ماین (۲) میریزد.



ساآله . [ ل ِ ] (اِخ ) زاله . رودخانه ای است در آلمان که در کنار سالزبورگ (۱) هاوزن برودخانه ٔ سالتز میریزد و مجرای آن 100 هزارگز است .



سائله . [ ءِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث سائل . رجوع به سائل شود. || (اِ) سپیدی پیشانی و قصبه ٔ بینی که به اعتدال باشد. (منتهی الارب ). || سپیدی که تا نرمه ٔ بینی رسیده باشد و آن را نیز سپید گردانیده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ).
- صاحب نفس سائله ؛ جانداری که چون سر او را ببرند خون از رگهای آن بجهد. مقابل حشرات ، ماهیها.
- نفس سائله (اصطلاح فقهی ) ؛ خون جهنده ....



سائلون . [ ءِ ] (ع ، اِ) ج ِ سائل ، در حالت رفعی . رجوع به سائل شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله