آفتاب

ز

ز

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

زئنی . [زِءْ نی ی ] (ع ص ) کلب زئنی ؛ سگ خرد و کوتاه . (منتهی الارب ). سگ کوتاه . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). و گفته نشود: صبی چنانکه در صحاح آمده . (تاج العروس ).



زئود. [ زُ ] (ع مص ) ترسانیدن کسی را. زَاءَد. زَاءَد. (اقرب الموارد). رجوع به زاد شود. || ترسیدن . فزع . (اقرب الموارد). رجوع به زاد شود.



زئورهٔ. [ زُ رَ ] (ع اِ) چینه دان مرغ . زاورهٔ. زاوورهٔ. (ناظم الاطباء). رجوع به زاورهٔ و زاوورهٔ شود.



زئوس . [ زِ ] (اِخ ) ستاره ای است سیارهٔ در آسمان ششم که قاضی افلاک است و خانه ببرج حوت و قوس دارد و منجمان سعد اکبرش خوانند و آن را اورمزد و اورمزده و هور و هرمزد نیز گویند. بتازیش برجیس و مشتری نامند و قیل باسین سعفص و این منقول است از زبان گویا. (شرفنامه ٔ منیری : زائوش ). در ادبیات فارسی به ستاره ای اسم هرمز داده شده که در نزد یونانیان به اسم زئوس و بعدها نزد رمها، به اسم ژوپیتر اسم بزرگترین پروردگار آنان هم بوده است . وجه تس...



زئوس .[ زِ ] (اِخ ) (۱) (به یونانی ). به فارسی : زاوش . زاووش . زوش (۲) ، بسانسکریت : دیااوه (۳) ، بلاتینی : ژوپیتر (۴) ، بتوتنی : زیو (۵) یا تیو (۶) ، در اوستا: اهورمزد (۷) ، در سنگ نبشته های هخامنشی : ائور مزده (۸) ، در ادبیات فارسی هُرمَزد. هُرمُزد. هورمزد. هرمز. (۹) ابن العبری آرد: فطرونیوس ناظر در سال چهارم پادشاهی غاییوس قیصر به اورشلیم آمد و تصویر زئوس (۱۰) را در معبد (هیکل ) خدا نصب کرد و بدین وسیله پیشگویی دانیال صادق شد، زیرا دانیال پی...



زئوس . [ زِ ] (اِخ ) پارسیان آسمان را زئوس میدانند. (ایران باستان ج 2 ص 1419 بنقل از سترابون ).



زئوس آمن . [ زِ س ِ آم ْ م ُ ] (اِخ ) (۱) زئوس . خدای بزرگ معبد آمن . در کتاب ایران باستان آمده : یونانیان غالباً خدای بزرگ هر ملتی را زئوس و رومیان ژوپیتر می گفتند... و بدین مناسبت رب النوع بزرگ آمون را هم ژوپیتر نامیده اند. (ایران باستان ج 2 ص 1353). رجوع به کتاب ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمه ٔ دکتر معین ص 212 شود.



زئوس آمن . [ زِ س ِ آم ْ م ُ ] (اِخ ) نامی است که کاهن معبد آمن به اسکندر (پس از فتح مصر) داد. در ایران باستان آمده : اسکندر وقتی در مقدونیه بود خود را پسر زئوس میدانست ، بعد که از مصر به معبد آمون رفت کاهن آن برای چاپلوسی ، او را ژوپیتر آمون خواند. (ایران باستان ج 2 ص 174). در کتاب ایران از آغاز تا اسلام تألیف گیرشمن ترجمه ٔ دکتر معین ص 312 آ...



زئوس بلوس . [ زِ ئو ب ِ ل ُ ] (اِخ ) (۱) بارگاهی است که در یک قسمت از شهر بابل وجود داشت .در تاریخ هرودت ص 852 آمده : درهای این بارگاه از برونز بود و در زمان حیات من هنوز وجود داشت . این بارگاه بشکل چهارضلعی است که هر ضلع آن دو ستاد (۲) طول دارد. در معبد برجی (۳) یک پارچه ساخته شده که طول و عرض آن یک ستاد است . بر روی این برج ، برج دیگری است و بر روی برج دوم نیز برج دیگری قرار دارد و بهمین ترتیب...



زئوس کاریوس . [ زِ ی ُ ] (اِخ ) (۱) معبدی است باستانی در میلاسا (۲) . در این معبد اهالی میزی (۳) و لیدی بعنوان وابستگان قوم کاری حق دخول دارند و کاریها معتقدند که لیدوس (۴) و میزوس (۵) برادران کار (۶) بوده اند و بهمین جهت است که این دو قوم به معبد راه دارند. (ترجمه ٔ تاریخ هرودت بقلم هادی هدایتی ص 248 و 249).



زئول . [ زُ ] (ع مص ) دور گشتن و گردیدن از جای . تحول . زوال . زویل . زَوَل . زَوَلان . (اقرب الموارد). دور گشتن و دور گردیدن از جایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زوال . (ناظم الاطباء). || اسم است زوال شمس را. (اقرب الموارد). مائل گردیدن آفتاب از میانه ٔ آسمان . (آنندراج ). بدین معنی (زوول ) بدون همزه است . (منتهی الارب ).



زئیر. [ زَ ] (ع مص ، اِ) بانگ کردن شیر از سینه ٔ خود. (اقرب الموارد).بانگ شیر درنده و غریدن وی . (آنندراج ) :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
زئیری برزدم چون شیر بر روباه درغانی .

ابوالعباس .
ای روبهان کلته به خس درخزید هین
کاید ز مرغزار ولایت همی زئیر.

فرخی .
سماع مطربان بگرد او درون
زئیر شیر و گرگ پرعوای او.

منوچهری .
اگر چه هر د...



زئیرات . [ زَ ] (ع اِ) جمع زئیر. (از قاموس عثمانی ).
- زئیرات احتکاکی ؛ صدای حاصل از احتکاک دو غشاء. (از قاموس عثمانی ).
- زئیرات جرشی ؛ صوتی شبیه به رنده کردن که از بدن شنیده میشود. (از قاموس عثمانی ).
- زئیرات شریانیه (درطب ) ؛ آوازی است که از جریان خون در شریان (در حال بیماری مخصوصی که عارض شریان شود) شنیده میشود. (از قاموس عثمانی ).
- زا. [ زُ اِ] (اِخ ) (۱) نام دختری است از احفاد کنستان تن پورنی روژنت که امپراطور بیزانس بوده و سلطنت وی از 912 تا 959 م . امتداد داشت و برحسب تحقیقاتی که شده است نسب خود را به اشکانیان می رسانید. زُاِ به همسری کنستان تن مونوماک امپراطور بیزانس (1046-1054 م .) درآمد. (ایران باستان ج زا. (اِمص ) در تداول بمعنی زایش .
- سر زا رفتن ؛ مردن زن گاه بارنهادن .
|| (نف ) مخفف زاینده . افزاینده : سخت زا.
- نازا ؛ عقیم . ماده ای که بچه نیاورد.
|| (ن مف )مخفف زاییده .
- تازه زا ؛ تازه زائیده .مولودی که تازه به دنیا آمده .



زاب . (اِ) بمعنی صفت باشد. (برهان ).



زاب . (اِخ ) نهری است میان سوراء و واسط ونهر دیگری است نزدیک آن و بر هر واحد آن (زاب ها) روستائی است و هر دو روستا را زابان گویند و یا اصل زابیان است منسوب به زاب و عامه زابان گویند. (منتهی الارب ). ابن البلخی گوید: معنی زاب آن است که زوآب یعنی که زو، آورده است . اما از بهر تخفیف را «واو» بیفکنده اند (نسخه : از بهر تحفیف واو او). (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 39). یاقوت آرد: چندین نهر را در عراق بنام زاب [ ی...



زاب . (اِخ ) شهری کوچک است که آن را ریغ نیز گویند و ریغ بلغت بربری بمعنی شوره زار است . و اهالی آن شهر را ریغی گویند. (از معجم البلدان ).



زاب . (اِخ ) شهری است به اندلس یا روستائی است ازآن . (منتهی الارب ). و در قاموس الاعلام آمده است : خطه ای است در قسمت جنوبی جزائر ایالت قسطنطنیه ، یعنی سلسله جبال اطلس در جنوب [ بلدالجرید ] . این خطه در دورانهای گذشته یکی از مساکن اختصاصی قبائل بربر و 53 درجه طول شرقی آن بوده است . آغاز این محل نهر (جدی ) و مرکز آن قصبه ٔ بیسکره است و به دو قسمت بنام (زاب جبلی ) و (زاب شرقی ) منقسم میشده است . اه...



زاب . (اِخ ) ناحیه ٔ پهناوری است در مغرب که رود بزرگی از آن میگذرد و کنارش شهرستانها و قریه هائی بزرگ و بهم پیوسته واقع شده است . و از همین زاب است که چندین تن از فضلاء برخاسته اند و بطوری که نقل کنند زرع اینجا هر سال دو بار درو میشود. مجاهدبن هانی مغربی (۱) در قصیده ای که در مدح جعفربن علی حکمران زاب گفته بدین زاب اشارت کرده است :
الا ایها الوادی المقدس بالندی
و اهل الندی قلبی الیک مشوق
و یاا...



زاب . (اِخ ) روستاها و قصباتی را که بر کنار زاب اعلی و زاب اسفل قرار دارد [ منظور دو رودی است که بین بغداد و واسط جاری است ] زاب گویند، و شعرا از آن بنام بلادالزاب ، یاد کرده اند. رجوع به معجم البلدان ج 4 ص 364 و رجوع به زاب اعلی و زاب اسفل در لغت نامه شود. و بر هر واحد آن [زابها] روستائی است و آن هر دو روستا را زابان گویندیا اصل زابیان است منسوب بزاب و عامه زابان گوین...



زاب . (اِخ ) بلادی است میان آذربایجان و طبرستان . ابن خلدون گوید: بلاد زاب بین آذربایجان و ارمینیه و بلاد ابواب است تا دریای مازندران . (مقدمه ٔ ابن خلدون ترجمه ٔ پروین گنابادی ج 1 ص 40).



زاب . (اِخ ) نام یکی از پادشاهان عجم و آن پسر نودک پسر منوچهر است ، و نهرهای موسوم به زاب منسوب بدوست . (قاموس ). نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیده ٔ اوست . (منتهی الارب ). نام پادشاه ایران که او را زوبن تهماسب نیز گویند. بعد از قتل نوذر بدست افراسیاب بن پشن و غلبه بر ایران بسعی زال زر و بزرگان سلسله ٔ کیان او را بر مسند جهانداری برنشانیده و با افراسیاب مصالحه کردند و او در هشتادسالگی پادشاهی یافت . گرشاسب بن...



زاب . (اِخ ) بن طهماسب . رجوع به زاب در همین لغت نامه شود.



زأب . [ زَءب ْ ] (ع مص ) نوشیدن آب . (تاج العروس بنقل از اصمعی ). || تند نوشیدن آب را. (تاج العروس ) (اقرب الموارد). نوشیدن آب را. (آنندراج ). رجوع به منتهی الارب شود. || مشک را برداشتن و شتافتن . (اقرب الموارد). رجوع به منتهی الارب شود. || برداشتن باری را یکباره دفعهًٔ. (آنندراج ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). (۱) رجوع به منتهی الارب شود. || بار خود را کشیدن . (تاج العروس بنقل از اصمعی ). || راندن شتران را. (آنندراج ). || ده...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله