ذات الحجب والنخاع
ذات الحجب والنخاع . [ تُل ْ ح ُ ج ُ ب ِ وَن ْ ن ُ ] (ع اِ مرکب ) بیماری التهاب حجاب ریه و قلب با نخاع (۱) .
ذات الحجب والنخاع . [ تُل ْ ح ُ ج ُ ب ِ وَن ْ ن ُ ] (ع اِ مرکب ) بیماری التهاب حجاب ریه و قلب با نخاع (۱) .
ذات الحرمل . [ تُل ْ ح َم َ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر حجاج . (المرصع).
ذات الحفائل . [ تُل ْ ح َ ءِ ] (اِخ ) موضعی است .
ذات الحلق . [ تُل ْ ح ِ ل َ ] (ع اِ مرکب ) حلقه های متداخله ای است که علمای هیئات کواکب را بدان رصد کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ). مجموع حلقه های بسیاری است فلزین یا چوبین یا از مُقوا که آسمان و حرکات کواکب را نماید و در مرکز حلقه ها کره ای خرد که نماینده ٔ زمین است . اصطرلاب الکری : ج ، ذوات الحِلق . و هی خمس دوائر متخذهٔ من نحاس ، الاولی دائرهٔ نصف النهار و هی مرکوزهٔ علی الارض و دائرهٔ معدل النهار و دائرهٔالعرض و دا...
ذات الحمات . [ ] یاقوت در شرح کلمه الحُنَبِطلهٔ گوید: ماء لبنی سلول ، یردها حاج الیمامهٔ و ایاها عنی ابن ابی حفصهٔ و کان نعت ماکان بین الیمامهٔ و مکهٔ، ماءالسلولیین ذات الحمات .
ذات الحماط. [ تُل ْ ح َ ] (اِخ ) یا روضهٔ ذات الحماط، موضعی است ، بنواحی مدینهٔ :
و حلت بروضهٔ ذات الحماط
و غدر انها فائضات الجهام .
ذات الحمام . [ تُل ْ ح َم ْ ما ] (اِخ ) موضعی است میان اسکندریهٔ و افریقیهٔ. رجوع به افریقیه شود.در چهل فرسنگی مغرب مصر. (المرصع). و یاقوت گوید درفتوح ذکر آن آمده است . و به افریقیهٔ نزدیکتر است .
ذات الحمام . [ تُل ْ ح ُ ] (اِخ ) موضعی است میان مکه و مدینه . || نام آبی بدیار قُشیر، نزدیک یمامهٔ. || نام آبی جاهلی . به ضریّهٔ.
ذات الحنزاب . [ تُل ْ ح ِ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ).
ذات الحنظل . [ تُل ْ ح َظَ ] (اِخ ) عقبه ای است میان مکه و جده . (المرصع).
ذات الحنظل . [ تُل ْ ح َ ظَ ] (اِخ ) رجوع به ثنیهٔ ذات الحنظل در همین لغت نامه شود.
ذات الحومل . [ تُل ْ ح َ م َ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر حجاج . (المرصّع).
ذات الخال . [ تُل ْ ] (اِخ ) نام موضعی است .
ذات الخال . [ تُل ْ ] (اِخ ) لقب معشوقه ٔ هارون الرشید خلیفه ٔ عباسی است که بحسن و هنر و دانش و دهاء مشهور است . و نام او خنث است و لقب ذات الخال ازآنرو بوی داده اند که خجگی دلکش بر لب زبرین داشت .
ذات الخطمی . [ تُل ْ خ ِ ] (اِخ ) موضعی است بر راه تبوک و بدانجاست یکی از مساجد رسول صلوات اﷲ علیه که گاه عزیمت به تبوک در آن نماز گزارده است .
ذات الخف . [ تُل ْ خ ُف ف ] (ع ص مرکب ) دارنده ٔ سپل . نرم پای . ج ، ذوات الاخفاف . یا ذوات الخف ّ. سپل داران . نرم پایان ، مانند اشتر.
ذات الخمار. [ تُل ْ خ ِ ] (اِخ ) موضعی است به تهامهٔ. (منتهی الارب ). حمیدبن ثور گوید :
و قد قالتا هذا جمیعی و ان یری
بعلیاء او ذات الخمار عجیب .
ذات الخمار. (۱) [ تُل ْ خ ِ ] (اِخ ) لقب هنیدهٔ عمّه ٔ فرزدق است . و از آنرو وی را ذات الخمار گویند که وی چانه بندخویش را برگرفت آنگاه که پدر او صعصعهٔبن ناجیه و برادر وی غالب بن صعصعهٔ و خال او اقرع بن حابس و شوهرش زبرقان بن بدر در خیمه ٔ او بودند و گفت کیست از زنان عرب که چهار محرم بزرگوار چون محارم من داشته باشد.
ذات الخنادع . [ تُل ْ خ َ دِ ] (ع اِ مرکب ) داهیهٔ.
ذات الخیار. [ تُل ْ ] (اِخ ) موضعی است و آن را عین اباغ نیز نامند.
ذات الخیم . [ تُل ْ خی ی َ ](اِخ ) از بلاد مهره به اقصای یمن . (معجم البلدان ).
ذات الدبر. [ تُدْ دَ ] (اِخ ) عقبه ای است به کوهی و گویند نام موضعی است و دَبرجماعت نحل است .
ذات الدخول . [ تُدْ دَ ] (اِخ ) پشته و زمین فرازی به دیار بنی سلیم :
قعدت له ذات العشاء و دونه
شماریخ من ذات الدخول و منکب .
ذات الدیر. [ تُدْ دَ ] (اِخ ) عقبه ای است به بلاد هذیل و اصمعی ذات الطیور روایت کرده است . (المرصع).
ذات الذخایر. [ تُذْ ذَ ی ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است میان حمص و دمشق . رجوع به کلمه ٔ نبک در معجم البلدان یاقوت شود.