آفتاب

ذ

ذ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ذأب . [ ذَءْب ْ ](ع مص ) راندن . (زوزنی ). از پس راندن . (منتهی الارب ). || دفع کردن . || خوار داشتن . (زوزنی ). حقیر پنداشتن . (منتهی الارب ). راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی ). || فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب ). || ترسانیدن . || دفع کردن . || مذمت کردن . نکوهیدن . نکوهش کردن . || هموار ساختن . || ذأب قَتَب ؛ پالان ساختن . || ذأب غلام ؛ گیسو ساختن پسر را. || ذاب در سیر؛ بشتاب رفتن .



ذأب . [ ذَءْب ْ ] (ع ص ، اِ) آواز سخت . || غَرْب ٌ ذَاءْب ٌ؛ دلو بسیارجنبان در برشدن و فروشدن .



ذابح . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذبح . سربرنده . ذامط. ذبح کننده ٔ حیوان مأکول اللحم . بسمل کننده . گلوبرنده . || (اِ) داغ گلوی ستور. یا آهن داغی است که بدان بر جانب گردن ستور داغ کنند. || موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رُسته باشد. || (اِخ ) سعد ذابح ؛ یکی از منازل قمر است و آن دو ستاره است روشن که میان آن دو مسافتی بمقدار یک گز است و در جای ذبح یکی از آن دو ستاره ستاره ای است خرد که گوئی آن ستاره ٔ روشن ستاره ٔ خرد...



ذابر. [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ذَبر، استواردانش . استوار در علم .



ذابل . [ ب ِ ] (ع ص ) ذَوی ّ. پژمرده . ترنجیده . پلاسیده . || لاغر. نزار. مَهزول . || خشک شده از عطش مانند لب . || قنّا ذابِل ؛ دقیق لاصق باللیط. و فی المحکم ؛ لاصق اللیط. (تاج العروس ). نیزه ٔ باریک چسبیده پوست . ج ، ذُبُل ، ذُبّل ، ذَوابِل . و در نسخه ای از مهذب الاسماء آمده است : ذابل زره نرم و در نسخه ای دیگر نیزه ٔ نرم و اﷲ اعلم .



ذابل . [ ب ِ ] (اِخ ) ابن طفیل السدوسی ، صحابی است . و جمیعهٔ دختر او از وی یک حدیث روایت کرده است .



ذابلهٔ. [ ب ِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث ذابِل . عین ٌ ذابلهٔ. فاترهٔالجفون ، سست پلک .



ذات . (ع اِ) تأنیث ذو. صاحب . مالک . دارا. خداوند. و تثنیه ٔ آن ذواتا. و ج ، ذوات : امراءهٔ ذات مال . || مؤلف آنندراج آرد: ذات : بالفتح ، بمعنی صاحب و خداوند و به معنی هستی و حقیقت هر چیز و نفس هر شی ٔ و مؤنث ذو. و در اصطلاح سالکان ذات را به اعتبار جمیع صفات واحد گویند و هستی حق تبارک و تعالی پیداتر از هستیها است که او بخود پیداست و پیدائی هستیها بدوست که : اﷲ نور السموات و الارض (۱) . حقیقت دلیل هستی او بحقیقت جز او نیست که هیچگونه...



ذأت . [ ذَءْت ْ ] (ع مص ) سخت خبه کردن کسی را. سخت خفه کردن ، خَوَه کردن . (تاج المصادر بیهقی ).



ذات آرام . [ ت ُ ] (اِخ ) نام کوهی است به دیار ضُباب . (منتهی الارب ). اَکیمهُٔ دون الحوأب . (المزهر سیوطی ). اَکمهُٔ دون الحوأب لبنی ابی بکر. (المرصع). و یاقوت در معجم البلدان گوید: کانّه جمع أرم و هو حجارهٔ تنصب کالعلم . اسم جبل بین مکهٔ والمدینهٔ. قال ابومحمد الغندجانی فی شرح قول جامع:
أرقت بذی الاَّرام و هناً و عادنی
عدادالهوی بین العناب و حثیل .
قال ذوالاَّرام حزن ُ به آرام ُ جمعتها عاد علی عهدها. و قال ابوزیاد: و من جبال ا...



ذات ابواب . [ ت ُ اَب ْ ] (اِخ ) موضعی است در باب القریتین براه مکه و آن قریه ای است طسم و جدیس را. یاقوت ازاصمعی و او از ابوعمروبن العلاء روایت کند که گفت ، در ذات ابواب درمهائی یافت شد هر یک بوزن شش درهم و دو دانگ از دراهم ما. و من به یابندگان آن دراهم گفتم آنها را بمن دهید و بوزن آن درهم ستانید. گفتند ما بیم داریم چه ما باید این یافته ها را بسلطان دهیم .



ذات اجدال . [ ت ُ اَ ] (اِخ ) موضعی است نزدیکی بدر که رسول اکرم صلوات اﷲ علیه هنگام رفتن بدر بدانجا نماز گزارد و عبیدبن حرث بن عبدالمطلب یکی از شهدای بدر نیز بدانجا مدفون است . (از المرصع).



ذات احدال . [ ت ُ اَ ] (اِخ ) موضعی است براه مکه در وادی موسوم به صفرا. و در سیر، ذات اجدال آمده است با جیم معجمهٔ.



ذات احفار. [ ت ُ اَ ] (اِخ ) موضعی است در شعر. و شاعر در وصف ابر گوید :
القی علی ذات احفار کلاکله
و شب ّ نیرانه و انجاب یأتلق .

(المرصع).





ذات ارحاء. [ ت ُ اَ ] (اِخ ) قاره ای است که از آنجا سنگهای آسیا خیزد. (المرصّع).



ذات اسمین . [ ت ُ اِ م َ ] (ع اِ مرکب ) انوق . رخمهٔ. و آن یکی از جوارح طیور است :
و ذات اسمین و الالوان شتی
تحمّق و هی کیّسهٔالحویل .

(المرصع) (المزهر ص 339).



ذات اسنمهٔ. [ ت ُ اَ ن ُ م َ ] (اِخ ) موضعی است نزدیک طحفهٔ.



ذات اشاجع. [ ت ُ اَ ج ِ ](ع ص مرکب ) یا غدد ذات الاشاجع. این کلمه در نصاب الصبیان چ برلین در قطعه ٔ ذیل که محرّمات گوسفند را گردکرده ، آمده است و در جای دیگر نیافتیم :
غدد ذات اشاجعحدق و فرج و قضیب
انثیان و دم و عِلبا و نخاعست و طحال .
پس مثانه است و مراره است و مشیمه خرزه
یاد گیر این که ترا بازرهاندز وبال .



ذات اطلاح . [ ت ُ اَ ] (اِخ ) موضعی است به شام و از آنجا تا بلقاء یکشبه راه است و گویند جائی است بدان سوی وادی القری . (المرصع). و مقریزی در امتاع الاسماع در سوانح صفر سال هشتم هجری گوید: ثم ّ کانت سریّهٔ کعب بن عمیرالغفاری الی ذات اطلاح من ارض الشام وراء وادی القری فی خمسهٔ عشر رجلاً فقاتلهم حتی قتلوا.



ذات اغیال . [ ت ُ اَغ ْ ] (اِخ ) رودباری است به یمامهٔ. (منتهی الارب ).



ذات الاثیلهٔ. [ تُل ْ اَ ل َ / تُل ْ اُ ث َ ل َ ] (اِخ ) نام موضعی است .



ذات الاسم . [ تُل ْ اِ ] (اِخ ) قریه ای به شرقیه ٔ مصر.



ذات الاقبر. [ تُل ْ اَ ب َ ] (اِخ ) هی جبل ٌ به نعمان . (المرصع).



ذات المر. [ تُل ْ م َ ] (ع ص مرکب ، اِ مرکب ) سورتی از قرآن که به الف لام میم راء آغاز می شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله